ملکه ی سرخ پارت1
لوئیزا:لی لی را داخل گهواره قرار دادم و آرام تاب تاب خوردنش را تماشا کردم. نفس می کشید،هنوز تب نداشت...گل رز را بالای گهواره اش گذاشتم. و دستی دور گهواره اش کشیدم و رهاش کردم. زمزمه کردم:"ازش محافظت کن! از لی لی تا آخرش مراقبت کن!" صدای خش دار و در عین حال بمی گفت:"بله بانوی من!"اتاق را ترک کردم و تو راهرو قدم برداشتم. هر ثانیه اش برای تداعی می شد ولی نمی شد از واقعیت فرار کرد. صدای آشنایی من را از فکر و خیال بیرون آورد:"بوش رو حس کردم!" نیم چرخی زدم و با دیدنش پوزخندی زدم و دستاش رو گرفتم:"بوی چی،لیام؟" دستاش رو، دور مچ هایم حلقه کرد و سکوت کرد. سکوتی که باعث می شد بتوانم صدای ضربان قلبم را بشنوم. بالاخره رهایم کرد و پرسید:"برای شام نمیای؟" با سر علامت بله را نشان دادم و باهم به سمت سالن غذاخوری راه افتادیم. با باز شدن در های طلاکاری شده،خاطراتم دوباره نفس کشیدند. کسی تو این اتاق نمی دانست کسی که جلوی آن ها ایستاده یک دختر ۱۱-۱۲ ساله نیست بلکه یک زن ۲۶ ساله است با روحی ناپاک! صندلی خودم را عقب کشیدم و به سمت مادرم لبخندی طولانی زدم:"مامان! دلم برات تنگ شده بود." قاشق را به آرامی در دهانم قرار دادم. آرامش عجیبی جریان داشت. پدرم با نگاه سردی گفت:"لوئیزا السون. دعای قبل از غذا خوردن!فکر کنم آداب یادت رفته باشه؟"قاشق را روی میز گذاشتم و دستام رو تو هم حلقه کردم و سرم را آوردم پایین:"الهه ی من! بابت این غذا سپاسگزارم!" و بعد دوباره قاشق را داخل دهانم گذاشتم. مارکیز: لوئی کوچولوی من،داشت واقعا بزرگسالانه رفتار می کرد. بهش نگاه کردم. اون چشمای قرمز کوچولوش که در تاریکی می درخشید. موهای برفی بلندش و پوستش که کاملا صاف بود. دختران من یکی از یکی زیباتر بودند. تنها آرزوی من ازدواج اون ها و یک زندگی عالی بود ولی زیبایی و قدرت...نباید آینده ی آن ها مثل ملکه بشه! لوئیزا: دور خونه قدم میزدم. همه ی این خونه...چقدر راحت از دستش دادم. سرم را برگرداندم و به حرف خدمتکار ها گوش دادم.
-ارباب لئونارد امروز از قصر برمی گردند.
-یعنی میشه به من هم نگاه کنند؟
-ایشون واقعا شایستگی رو برای ارباب بعدی رو دارند.
-برخلاف ارباب لیام!اون یک شیطان کامل هست.
گوشه ی لبم رو کج کردم و گفتم:"دارید پشت سر اربابتون غیبت می کنید؟" با دیدن من هر ۳ تاشون سریع خم کردند. یعنی الان می تونستم تلافی اون شب رو در بیارم؟ (موقعیت:زندگی قبلی-سن:۱۷) نویسنده: با دستای لرزان جسد بی جان برادر بزرگترش رو بغل کرد. لب هایش سفید شده بود. تازه جسدش رو از جنگ برای او آورده بودند. بلند بلند گریه می کرد و التماس می کرد تا برادرش بلند شود. رو به خدمتکار بالاسرش گفت:"برام...برام یک لیوان بیار!" می خواست لب های برادر بی جانش را تازه کند. پیشانی برادرش را بوسید. تنها کسی براش مانده بود، برادر دومش لیام بود ولی می دانست با لیام جایش اینجا امن نیست.
در انتظار یک لیوان آب بود ولی یک لحظه احساس کرد تو سرمای سخت زمستان، پوستش در حال سوختن هست. آب جوش...خدمتکار آب داغ را روی صورت گریان لوئیزا خالی کرده بود. لوئیزا جیغی از درد کشید ولی با لگد به پهلویش ساکت شد خدمتکار با پوزخند واضحی گفت:"تو دیگه یک آشغالی..." تا روزی که لوئیزا خانه را ترک کرد، تبدیل به اسباب بازی برای خدمتکار ها شد. (پایان موقعیت)
-ارباب لئونارد امروز از قصر برمی گردند.
-یعنی میشه به من هم نگاه کنند؟
-ایشون واقعا شایستگی رو برای ارباب بعدی رو دارند.
-برخلاف ارباب لیام!اون یک شیطان کامل هست.
گوشه ی لبم رو کج کردم و گفتم:"دارید پشت سر اربابتون غیبت می کنید؟" با دیدن من هر ۳ تاشون سریع خم کردند. یعنی الان می تونستم تلافی اون شب رو در بیارم؟ (موقعیت:زندگی قبلی-سن:۱۷) نویسنده: با دستای لرزان جسد بی جان برادر بزرگترش رو بغل کرد. لب هایش سفید شده بود. تازه جسدش رو از جنگ برای او آورده بودند. بلند بلند گریه می کرد و التماس می کرد تا برادرش بلند شود. رو به خدمتکار بالاسرش گفت:"برام...برام یک لیوان بیار!" می خواست لب های برادر بی جانش را تازه کند. پیشانی برادرش را بوسید. تنها کسی براش مانده بود، برادر دومش لیام بود ولی می دانست با لیام جایش اینجا امن نیست.
در انتظار یک لیوان آب بود ولی یک لحظه احساس کرد تو سرمای سخت زمستان، پوستش در حال سوختن هست. آب جوش...خدمتکار آب داغ را روی صورت گریان لوئیزا خالی کرده بود. لوئیزا جیغی از درد کشید ولی با لگد به پهلویش ساکت شد خدمتکار با پوزخند واضحی گفت:"تو دیگه یک آشغالی..." تا روزی که لوئیزا خانه را ترک کرد، تبدیل به اسباب بازی برای خدمتکار ها شد. (پایان موقعیت)
- ۳.۱k
- ۲۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط