با حیرت به هیاهو و جمعیت روبرو زل میزنم
با حیرت به هیاهو و جمعیت روبرو زل میزنم
به همه ی آدم هایی که در هول و ولای خرید عید هستند.
باد سردی می وزد، درون خود مچاله می شوم.
مغزم شروع میکند به کنکاش گذشته..
اری، یادم می آید
همه چیز را...
یادم می آید که چگونه دستم را رها کردی و مرا در این هیاهو و جمعیت تنها گذاشتی.
یادم می آید، همه را،
که چگونه احساس کودکی را داشتم که گم شده است
و مادرش او را تنها گذاشته است، آری تو مرا تنها گذاشتی.
احساسی مانند سقوط از قله ی کوه رویاهایت... .
قطره ای لجباز روی گونه ام می غلطد،
با خشونت پسش می زنم.
دوباره غرق می شوم در همان گذشته ی شوم.
یادم می اید که چقدر ناگهانی رفتی،
رفتی و من حس بد تنهایی رو چشیدم.
حسی آمیخته با طعم بد قهوه ی تلخ.
گم شدم...
دقیقا از همان وقتی که رفتی.
که نه فقط در این هیاهو، در این شهر درندشت
که در دنیای دیگر گم شدم، در همان دنیای رنگارنگی که با ذوق و شومان ساختیم، همان دنیایی که با هم پیمان بستیم تا آخرش هستیم،
اما تو،
پیمان شکن بدی بودی.
می دانی همان وقت که رفتی آن دنیا هم تاریک شد،
و من گم شدم در سیاهی پررنگ، حتی پررنگ تر از بال سیاه کلاغ،
سیاهی مطلق با صدای سوت مانند گوشخراش.
چه دوست داشتنی است این سیاهی.
نگاهی دیگر می اندازم به جمعیت و نگاهم می لرزد.
انگشتان یخ زده ام را آرام روی گونه ام می کشم.
سردی اشان تا عمق وجودم نفوذ می کنند.
لحظه ای از جریان افتادن خون توی رگ هام را می فهمم.
چقدر تنهام،
دور و برم سیاه می شود و صدای مردم درش گم می شود.
چشمانم بر روی هم می افتد و بعد،
خاموشی ای لذت بخش... .
#ن_ش #هنری
به همه ی آدم هایی که در هول و ولای خرید عید هستند.
باد سردی می وزد، درون خود مچاله می شوم.
مغزم شروع میکند به کنکاش گذشته..
اری، یادم می آید
همه چیز را...
یادم می آید که چگونه دستم را رها کردی و مرا در این هیاهو و جمعیت تنها گذاشتی.
یادم می آید، همه را،
که چگونه احساس کودکی را داشتم که گم شده است
و مادرش او را تنها گذاشته است، آری تو مرا تنها گذاشتی.
احساسی مانند سقوط از قله ی کوه رویاهایت... .
قطره ای لجباز روی گونه ام می غلطد،
با خشونت پسش می زنم.
دوباره غرق می شوم در همان گذشته ی شوم.
یادم می اید که چقدر ناگهانی رفتی،
رفتی و من حس بد تنهایی رو چشیدم.
حسی آمیخته با طعم بد قهوه ی تلخ.
گم شدم...
دقیقا از همان وقتی که رفتی.
که نه فقط در این هیاهو، در این شهر درندشت
که در دنیای دیگر گم شدم، در همان دنیای رنگارنگی که با ذوق و شومان ساختیم، همان دنیایی که با هم پیمان بستیم تا آخرش هستیم،
اما تو،
پیمان شکن بدی بودی.
می دانی همان وقت که رفتی آن دنیا هم تاریک شد،
و من گم شدم در سیاهی پررنگ، حتی پررنگ تر از بال سیاه کلاغ،
سیاهی مطلق با صدای سوت مانند گوشخراش.
چه دوست داشتنی است این سیاهی.
نگاهی دیگر می اندازم به جمعیت و نگاهم می لرزد.
انگشتان یخ زده ام را آرام روی گونه ام می کشم.
سردی اشان تا عمق وجودم نفوذ می کنند.
لحظه ای از جریان افتادن خون توی رگ هام را می فهمم.
چقدر تنهام،
دور و برم سیاه می شود و صدای مردم درش گم می شود.
چشمانم بر روی هم می افتد و بعد،
خاموشی ای لذت بخش... .
#ن_ش #هنری
۳۸.۳k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.