هَر سال پاییز ؛🍁
هَر سال پاییز ؛🍁
اِنگار کودکِ بی غَم و آسوده یِ سال هایِ دور ، به رَسمِ وَفایِ کودَکانه اش، در مَن، تِکرار می شود ...
باد می وَزَد،
باران می بارد،
و مُدام صِدایِ زَنگِ خاطره اَنگیزِ مَدرسه در گوشِ خیالاتِ مَن ، می پیچَد ...
صِدایِ خَنده و پِچ پِچ هایِ کودکانه در کِلاسی که پَنجره اش به یک صُبحِ روشَن و طَلاییِ پاییزی گشوده بود ،
صدایِ گَچی که مُعلّم به تَخته سیاه می کوبید تا حواسِ پَرتِ مَرا ، جَمع تَر کند ،
و صِدایِ دَسته جَمعی کودکانی ، که تَرانه یِ "باز باران" و "صَد دانه یاقوت" می خواندَند ...
مُدام تَصویرِ کُبری با آن کتابِ خیس و نَم کشیده اش ، و سُفره یِ پُر رونقِ کوکَب خانوم، پیشِ چِشمانَم وَرَق می خورَد،
تَصویرِ زاغَک و روباه و پَنیر ...
و مُدام بویِ عطرِ پاک کن و دفتر و کتاب هایِ نو ، جانِ تازه ای به مَن می بَخشد ...
کاش مَن هَم شَبیه کُبرایِ کتاب ها ، در خَمِ گرفتن تَصمیم خودم مانده بودم و هَرگز بُزرگ نمی شدم .
کاش سقوطِ زیبایِ بَرگ هایِ خُشکِ پاییزی ، تَداعیِ دردهایِ بئزرگسالی ام نمیشُد ،
کاش قَدَم زدن در خیابان هایِ نارنجیِ پاییز ، گریزِ ناگزیری از رَنج هایِ تکراری ام نَبود ...
خُدایا اجازه !☝
می شَوَد به کودکی ام بَرگَردَم ؟!
مَن از دُنیایِ نَفَس گیرِ آدم بُزرگ ها خَسته ام ،
این روزها دِلَم بدجور هَوایِ کودکی ام را کرده ...
بَدجور ....♡!
#آناهیتا ♥
#قشنگ
اِنگار کودکِ بی غَم و آسوده یِ سال هایِ دور ، به رَسمِ وَفایِ کودَکانه اش، در مَن، تِکرار می شود ...
باد می وَزَد،
باران می بارد،
و مُدام صِدایِ زَنگِ خاطره اَنگیزِ مَدرسه در گوشِ خیالاتِ مَن ، می پیچَد ...
صِدایِ خَنده و پِچ پِچ هایِ کودکانه در کِلاسی که پَنجره اش به یک صُبحِ روشَن و طَلاییِ پاییزی گشوده بود ،
صدایِ گَچی که مُعلّم به تَخته سیاه می کوبید تا حواسِ پَرتِ مَرا ، جَمع تَر کند ،
و صِدایِ دَسته جَمعی کودکانی ، که تَرانه یِ "باز باران" و "صَد دانه یاقوت" می خواندَند ...
مُدام تَصویرِ کُبری با آن کتابِ خیس و نَم کشیده اش ، و سُفره یِ پُر رونقِ کوکَب خانوم، پیشِ چِشمانَم وَرَق می خورَد،
تَصویرِ زاغَک و روباه و پَنیر ...
و مُدام بویِ عطرِ پاک کن و دفتر و کتاب هایِ نو ، جانِ تازه ای به مَن می بَخشد ...
کاش مَن هَم شَبیه کُبرایِ کتاب ها ، در خَمِ گرفتن تَصمیم خودم مانده بودم و هَرگز بُزرگ نمی شدم .
کاش سقوطِ زیبایِ بَرگ هایِ خُشکِ پاییزی ، تَداعیِ دردهایِ بئزرگسالی ام نمیشُد ،
کاش قَدَم زدن در خیابان هایِ نارنجیِ پاییز ، گریزِ ناگزیری از رَنج هایِ تکراری ام نَبود ...
خُدایا اجازه !☝
می شَوَد به کودکی ام بَرگَردَم ؟!
مَن از دُنیایِ نَفَس گیرِ آدم بُزرگ ها خَسته ام ،
این روزها دِلَم بدجور هَوایِ کودکی ام را کرده ...
بَدجور ....♡!
#آناهیتا ♥
#قشنگ
۲۹.۴k
۰۸ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.