-خونه؟!خونه کدوممون؟!
-خونه؟!خونه کدوممون؟!
ته بوسه ای رو پیشونی کوک کاشت...
+خونه من...پاشو..
(یک ساعت بعد)
از حموم در اومده بودن و داشتن موهاشونو خشک میکردن...
ته نگاهی به کوک که انگار خستگی تو تنش نبود انداخت...
+خسته نیستی؟!
کوک در حین اسپری نرم کننده پاشیدن روی موهاش لبخندی زد و...
-نه فعلا
ته اومد پیش کوک و بغلش کرد(ته تیشرت نداشت فقط شلوار پوشیده بود)
کوک هم متقابل دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد..
-همه چی..خیلی سریع داره پیش میره...
سرش رو لای موهای پسرش برد...
+یعنی چی؟!
-چند روز بیشتر نیست که اعتراف کردی و الان...کامل برای تو شدم..انتظار داشتی انقد سریع باشه؟!
ته سرشو برد عقب ولی دستش هنوز دور کمر کوک بود...
+چیه؟!...مشکلی داری با این استاد؟!
کوک تکخندی زد...
-نچ.. خیلیم خوشحالم شاگرد؛
به هم لبخندی زدن و شب رو گذروندن...(کار خاصی نکردن منحرف نشید:)...
(فردا صبح)
از خواب بیدار شد و یکم تکون خورد ولی تهیونگ رو حس نکرد...چشماش رو کامل باز کرد و دید ته بغل دستش نیست...
از جاش بلند شد... وسط راه یاد دیشب افتاد که باعث شد خجالت سراغش بیاد...
رفت سمت آشپز خونه که دید تهیونگ داره چایی میریزه...
امروز چون روز تعطیل بود هردو خونه بودن...
-سلام...
ته سرشو اورد بالا و به کوک نگاه کرد...
+سلام...صبح بخیر...
مشغول چیدن میز شد که دست کوک رو از پشت دور کمرش حس کرد...با لبخند برگشت سمتش و...
گییلیلیییی 🦦✨
ته بوسه ای رو پیشونی کوک کاشت...
+خونه من...پاشو..
(یک ساعت بعد)
از حموم در اومده بودن و داشتن موهاشونو خشک میکردن...
ته نگاهی به کوک که انگار خستگی تو تنش نبود انداخت...
+خسته نیستی؟!
کوک در حین اسپری نرم کننده پاشیدن روی موهاش لبخندی زد و...
-نه فعلا
ته اومد پیش کوک و بغلش کرد(ته تیشرت نداشت فقط شلوار پوشیده بود)
کوک هم متقابل دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد..
-همه چی..خیلی سریع داره پیش میره...
سرش رو لای موهای پسرش برد...
+یعنی چی؟!
-چند روز بیشتر نیست که اعتراف کردی و الان...کامل برای تو شدم..انتظار داشتی انقد سریع باشه؟!
ته سرشو برد عقب ولی دستش هنوز دور کمر کوک بود...
+چیه؟!...مشکلی داری با این استاد؟!
کوک تکخندی زد...
-نچ.. خیلیم خوشحالم شاگرد؛
به هم لبخندی زدن و شب رو گذروندن...(کار خاصی نکردن منحرف نشید:)...
(فردا صبح)
از خواب بیدار شد و یکم تکون خورد ولی تهیونگ رو حس نکرد...چشماش رو کامل باز کرد و دید ته بغل دستش نیست...
از جاش بلند شد... وسط راه یاد دیشب افتاد که باعث شد خجالت سراغش بیاد...
رفت سمت آشپز خونه که دید تهیونگ داره چایی میریزه...
امروز چون روز تعطیل بود هردو خونه بودن...
-سلام...
ته سرشو اورد بالا و به کوک نگاه کرد...
+سلام...صبح بخیر...
مشغول چیدن میز شد که دست کوک رو از پشت دور کمرش حس کرد...با لبخند برگشت سمتش و...
گییلیلیییی 🦦✨
۵.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.