سیگارو انداختم تو فنجون قهوه و دوباره مشغول خوندن کتاب شد

سیگارو انداختم تو فنجون قهوه و دوباره مشغول خوندن کتاب شدم...
صدای موزیکو زیاد کرد و گفت پاشو یه چی درست کن کوفت کنیم...پوزخندی زدم‌ و گفت لَشِتو تکون بده هر چی میخوای بردار بخور...
سیگار بعدی رو روشن کردم و هیکل چارشونه شو تو چارچوب در دیدم..
با یه نیشخند مزحک تکیه داده بود به در و خیره شده بود بهم‌...
پوزخندی زدم و گفتم گمشو...
قلنج انگشتاشو شکوند و گفت چرا که نه‌..؟ خودت گفتی هر چی میخوای بخور...
اشاره ای به کتاب کردم و گفتم کوری..؟ دارم کتاب میخونم...
اومد سمت تخت و کنارم نشست...
دستمو تو دستش گرفت و گفت وقت واسه کتاب خوندن زیاده...
کف دستمو نوازش کرد و بوسید...
گفت باشه هرزه کوچولو..؟ حالا این کتاب بی صاحابتو بزار کنار و بیا پیشم...
بدون توجه بهش نگاهمو به کتاب دوختم و سیگار نکشیده رو تو فنجون انداختم...
مچ ظریفمو تو مشتش فشار داد و گفت میخوای بازی کنیم..؟
با دست دیگه ش صورتمو به سمت خودش برگردوند و گفت الان باید به من توجه کنی نه این کتاب کوفتی...
صورتمو برگردوندم و گفتم عُقم میگیره تو صورتت نگا کنم...
با یه حرکت تیغ تیغیای تازه بلند شدمو تو دستش گرفت و سرمو عقب کشید...
با دست دیگه ش گلومو فشار داد و گفت حیف شد هانی ، تا آخر عمرت مجبوری این صورتو تحمل کنی، تا روزی که خودم نعشتو از همین تراس پرت کنم پایین..
به سرفه افتادم و چشمام پر اشک شد... عصبی گفتم ترجیح میدم با یه سگ همخواب شم تا تو....
سرشو آورد کنار و گوشم و از بین دندونای قفل شدش گفت باشه هرزه کوچولو ، امشب همخوابی با سگو نشونت میدم...
سرمو عقب تر کشید و با دست دیگه ش زد تو صورتم...
خون از دماغم چیلیک چیلیک میریخت روی کتاب و من چشمامو بستم..
با لگد از روی تخت پرتم کرد روی زمین و افتاد به جونم....
از سردی دمای اتاق تنم مور مور شد
یکی از چشمامو به زور باز کردم و نگاهی به صورت آرومش تو خواب انداختم..
هوا روشن شده بود و ما با تن برهنه روی سرامیک سرد خوابمون برده بود..
دست ضرب دیدمو به زور بالا اوردم و روی ته ریشش کشیدم...
کمی جا به جا شد و منو محکم تر از قبل تو بغلش گرفت...
رومو سمت دیگه چرخوندم و کتابمو کمی اون طرفتر روی زمین دیدم ،
خودمو بیشتر تو بغلش جمع کردم و فکر کردم همخوابی با یه همچین سگی میتونه خیلی بهتر از خوندن این کتاب پاره و خونی باشه....
.
#پارت_اول
#ملـــ_نوشتـ .
.
.
دیدگاه ها (۱)

در میان روزها از "روز دوم" بدم می‌آید ... روز دوم بی ‌رحم‌ ت...

یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط ب...

متحرک

رمان بغلی من پارت ۴۱یاشار: آجی جونمدیانا: چشامو ریز کردم و گ...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

رمان در میان موهای نقره ای«پارت اول»

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط