شهید عید قربان

بخش اول
#شهید_محسن_دین_شعاری
#عید_قربان
حاج محسن علاقه خاصی به شهید حاج همت داشت و چون فامیلی‌ام همتی بود همیشه با حالت خودمانی و دوستانه مرا حاج همت صدا می‌کرد.

عملیات نصر۷ که تمام شد ما مشغول پاک‌سازی برای جاده استراتژی شدیم. موقعیت منطقه باوجود مین‌های قدیمی و خمپاره دشمن بسیار حساس و خسته کننده بود؛ مین‌ها زیر بوته‌های گون بود و سیم‌تله‌ها از بین علف‌ها رد شده بود و دیده نمی‌شد.
با دیدن این صحنه تازه متوجه شدم شب عملیات کجا آمده بودیم! رفت و آمد ارتفاع یک‌طرف، شهید و مجروح شدن نیروها طرف دیگر. کار بسیار سخت شده بود و زمان کم داشتیم.

روز عید قربان رفتم تا در رودخانه پایین ارتفاع، تنی به آب بزنم، غسل کنم شاید نفسی تازه شود. همین که مشغول شدم صدا کردند که حاجی گفته به حاج همت بگویید آب دستش هست زمین بگذارد و بیاید. همان موقع یک لحظه توی دلم گفتم: بابا حاجی امان نمی‌دهد.

سریع لباس‌هایم را پوشیدم و راه افتادیم. به سـتاد که رسـیدیم، حـاجی بـا همـان چهـره بـشاش و خنـدان همیشگی­‌اش ایستاده بود. تا ما را دید، بعد از حال و احوال و خسته نباشید با شادی خاصی گفت: "امروز خودم هم می‌­خوام با شـما بـه میـدان بیـام کار رو تمام کنم."

گفتم: وظیفه ماست. تا به خودم بیایم کنار دست راننده نشسته بودم و حاج محسن هم سمت راستم. گفت حتما گرسنه هستید. ماشین، جلوی آشپزخانه ایستاد و حاجی یه غذای قاطی‌پلو که توی پلاستیک بسته بندی شده بود برایم گرفت و گفت: "اینم ناهارت. امروز روز عید قربون قراره من قربونی بشم."
این حرف را گذاشتم به حساب شوخی‌های حاجی و رسمش توی گردان که روز عید قربان، گوسفند قربانی می‌کرد و به همه کباب می‌داد و توجهی به صحبتش نکردم. بـه میدان مین رسیدیم، یکی از بچه‌ها گفت: حاجی، فکر کنم این میـدان از آن میدان مین‌های بهشتی بهشتی هست!
وارد معبر شدیم و به محلی رفتم کـه از قبل نشان کرده بودیم. وقتی برگشتم عقب را نگاه کـردم، دیـدم حـاجی پشت سرم می‌آید! گفتم: حاجی، شما چرا می‌­آیی؟ من که هستم. گفت: "منم کمک می­‌کنم. فکر کـنم امـروز اینجـا حوری­‌هایی که خدا وعده داده، نصیبم می‌شه، امروز با بقیـه روزا فـرق داره."

حاج محسن اول رفت و گفت: "من جلوتر می‌رم و سیم‌تله رو قطع می‌کنم، کلاهک رو باز می‌کنم بعد تو کل بدنه مین رو خارج کن و خالی کن." با توجه به اصول ایمنی، من باید صبر می‌کردم تا حاجی از من فاصله بگیرد. مطمـئن شـدم که او ردیف مین را پیدا کرده و می‌خواهد کار را شروع کند. سرم را پـایین انداختم و مشغول شدم.
 
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃

🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷

Hossein_kharrazi❤🌹
https://t.me/hossein_kharrazi72
دیدگاه ها (۱)

شهید عید قربان

غدیر ...سلام بر مهدی عج

شهدای منا

تمام من💔

دختر سایه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط