صبحتو مدرسه یه دعوای خیلی بدی شد
صبحتو مدرسه یه دعوای خیلی بدی شد...
یه بنده خدایی تو کلاسمون هست سال پیش مادرشو از دست داد (به خواطر سرطان خون)
هی داشت به بچه ها میگفت لطفا داد نزنین و دعوا نکنین یهو هلیا برگشت گفت:خب تو برو بیرون...
دلش واقعا شکست و بعد از یه ۲ دیقه زد زیر گریه
میگفتش من به صدای بلند فوبیا دارم...
داشت گریه میکرد میگفت مامانمو میخوام...
واقعا یه حس بدی داشتم که نمیتونستم هیچکمکی بهش کنم...
معلممون اومد دعوا تموم شد و ژالان (بغل دستیم)
بهمگفت میشه بغلت کنم؟
اومد بغلم شروع کرد به گریه...
میگفت بخاطر داد هایی که بابام تو خونه میزنه از صدای بلند میترسم
واقعا دلم میخواست به همشون کمک کنم چون نصف کلاس بخاطر حرف های بقیه و تینا (همونی که مامانش فوت کرده) احساساتی شده بودن داشتن گریه میکردن...
خیلی حس بدی بود...
و خب خواستم بگم هنوز حالم از لحاظ روحی و روانی بهم ریختم و احتمالا تافردا افم...
میبینمتون :)
یه بنده خدایی تو کلاسمون هست سال پیش مادرشو از دست داد (به خواطر سرطان خون)
هی داشت به بچه ها میگفت لطفا داد نزنین و دعوا نکنین یهو هلیا برگشت گفت:خب تو برو بیرون...
دلش واقعا شکست و بعد از یه ۲ دیقه زد زیر گریه
میگفتش من به صدای بلند فوبیا دارم...
داشت گریه میکرد میگفت مامانمو میخوام...
واقعا یه حس بدی داشتم که نمیتونستم هیچکمکی بهش کنم...
معلممون اومد دعوا تموم شد و ژالان (بغل دستیم)
بهمگفت میشه بغلت کنم؟
اومد بغلم شروع کرد به گریه...
میگفت بخاطر داد هایی که بابام تو خونه میزنه از صدای بلند میترسم
واقعا دلم میخواست به همشون کمک کنم چون نصف کلاس بخاطر حرف های بقیه و تینا (همونی که مامانش فوت کرده) احساساتی شده بودن داشتن گریه میکردن...
خیلی حس بدی بود...
و خب خواستم بگم هنوز حالم از لحاظ روحی و روانی بهم ریختم و احتمالا تافردا افم...
میبینمتون :)
- ۳.۰k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط