پآرت6. دلبرک شیرین آستآد
پُـــــــآرتُـــــــ6. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭
با ذوق گفتم:میرم برفیو ببینم. دلم براش یه ذره شده.
بابا لبخندی زد و گفت:باشه برو ولی زود بیا. یادت نره لباسای سوارکاریتو بپوشی
با لبخند سرمو به نشونه تایید تکون دادم و دوییدم سمت اسطبل پشت عمارت وارد راهرو شدم و با دیدنش ذوق زده سرشو محکم بغل کردم و گفتم:سلام دخترم!سلام عزیزم. منم دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
و پیشونیمو چسبوندم به پیشونی برفی.(سخنی از نویسنده:دوستان براتون ابهام پیش نیاد. برفی اسب ایلاره. این خنگه. به بزرگی خودتون ببخشید😑😑)
با ذوق دادم برفی رو آماده کنن تا برم سواری. به طرف رختکن اصطبل رفتم و لباسای سوارکاریمو پوشیدم و زیپ بوت بلندم که تا زیر زانوم بود کشيدم که کیپ پام شد.
نگاهی به خودم کردم.
کت مشکی جیر مشکی که تا زیر باسنم بود و دکمشو بسته بودم که کمر خوش فرم باریکمو قاب گرفته بود و لگ مشکی پارچه ای مات که کامل پاهای کشیده و ظریفم قاب گرفته بود.
موهای طلایی بلند موج دار نرمم را بالای سرم دم اسبی محکم بسته بودم که چشمای درشت آبیمو کشیده تر نشون میداد. و شالمو نپوشیدم و بجاش کلاه سوارکاریمو سرم گذاشتم.
عمو احمد برفیو آورد. با ذوق ازش تشکر کردم و پامو گذاشتم روی پدال زین و کف دوتا دستامو گذاشتم روی کمر برفی و با یه حرکت سوار شدم و افسار برفی رو گرفتم و گفتم:آماده ای دخترم؟ بزن بریم
و با افسار ظربه ای زدم که برفی راه افتاد و با سرعت دویید.
از سرعت با ذوق خندیدم و از خونه خارج شدم و راه افتادم به سمت جنگل و واردش شدم و با سرعت میتاختم.
حدود نیم ساعت گشتن توی جنگل آروم افسار رو کشیدم که برفی ایستاد و ازش پیاده شدم و افسارشو بفرستم به درخت تا یه وقت دور نشه.
آروم کلاهمو از سرم برداشتم و دستی به موهای بلند طلایی موج دار نرمم که دم اسبی بسته بودم کشيدم و به سمت رودخانه رفتم و چکمههای سوارکاریمو درآوردم و آرام روی زمین نشستم و پاهامو گذاشت توی آب.
با حس خنکی آب بین انگشتای کشیده و ظریف پام با لبخند چشمای آبی درشتمو بستم و نفس راحتی کشیدم. حدود 5 دقیقه میشده که ناگهان با صدای مردونه ای گفت:یه رعیت زاده توی ملک خانی؟ عجیبه.
با ذوق گفتم:میرم برفیو ببینم. دلم براش یه ذره شده.
بابا لبخندی زد و گفت:باشه برو ولی زود بیا. یادت نره لباسای سوارکاریتو بپوشی
با لبخند سرمو به نشونه تایید تکون دادم و دوییدم سمت اسطبل پشت عمارت وارد راهرو شدم و با دیدنش ذوق زده سرشو محکم بغل کردم و گفتم:سلام دخترم!سلام عزیزم. منم دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
و پیشونیمو چسبوندم به پیشونی برفی.(سخنی از نویسنده:دوستان براتون ابهام پیش نیاد. برفی اسب ایلاره. این خنگه. به بزرگی خودتون ببخشید😑😑)
با ذوق دادم برفی رو آماده کنن تا برم سواری. به طرف رختکن اصطبل رفتم و لباسای سوارکاریمو پوشیدم و زیپ بوت بلندم که تا زیر زانوم بود کشيدم که کیپ پام شد.
نگاهی به خودم کردم.
کت مشکی جیر مشکی که تا زیر باسنم بود و دکمشو بسته بودم که کمر خوش فرم باریکمو قاب گرفته بود و لگ مشکی پارچه ای مات که کامل پاهای کشیده و ظریفم قاب گرفته بود.
موهای طلایی بلند موج دار نرمم را بالای سرم دم اسبی محکم بسته بودم که چشمای درشت آبیمو کشیده تر نشون میداد. و شالمو نپوشیدم و بجاش کلاه سوارکاریمو سرم گذاشتم.
عمو احمد برفیو آورد. با ذوق ازش تشکر کردم و پامو گذاشتم روی پدال زین و کف دوتا دستامو گذاشتم روی کمر برفی و با یه حرکت سوار شدم و افسار برفی رو گرفتم و گفتم:آماده ای دخترم؟ بزن بریم
و با افسار ظربه ای زدم که برفی راه افتاد و با سرعت دویید.
از سرعت با ذوق خندیدم و از خونه خارج شدم و راه افتادم به سمت جنگل و واردش شدم و با سرعت میتاختم.
حدود نیم ساعت گشتن توی جنگل آروم افسار رو کشیدم که برفی ایستاد و ازش پیاده شدم و افسارشو بفرستم به درخت تا یه وقت دور نشه.
آروم کلاهمو از سرم برداشتم و دستی به موهای بلند طلایی موج دار نرمم که دم اسبی بسته بودم کشيدم و به سمت رودخانه رفتم و چکمههای سوارکاریمو درآوردم و آرام روی زمین نشستم و پاهامو گذاشت توی آب.
با حس خنکی آب بین انگشتای کشیده و ظریف پام با لبخند چشمای آبی درشتمو بستم و نفس راحتی کشیدم. حدود 5 دقیقه میشده که ناگهان با صدای مردونه ای گفت:یه رعیت زاده توی ملک خانی؟ عجیبه.
- ۴.۰k
- ۲۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط