خیلی خونمون میومد از کوچیکی تازه خونشون هم شهر خودمون بود
خیلی خونمون میومد از کوچیکی تازه خونشون هم شهر خودمون بود کارش هم اینجا بود ...ولی مثل همه دوستای بابا ک میومدن خونمون و میرفتن برام بود چیز خاصی برام نبود با وجود اینکه بابام عموهام خیلی احترامشو داشتن ولی دقت ب این چیزا نداشتم ...روزی پاشو گذاشت توی خونه ما فکر کنم 15یا16سالی میشه اونوقتا عموم سرباز بود سرهنگ عموم بود باهیچ کدوم از سربازاش رابطه آمد و رفت نداشت ولی عموی من توی دلش جا شده بود وارد خونمون شد از اون روز .... گذشت و گذشت تا بازنشسته شد و خونه اش رفت مشهد و پسراش یکی یکی ازدواج کرد و اونم بخاطر اینکه شهری ک بچه هاش توش بزرگ شدن و نشون عروساش بده هر کدوم ک ازدواج میکرد میوردشون و کل استان رو نشونشون میداد کوچه هایی ک بچه هاش توش بازی میکردن ...رفت و رفت تا پسر اخرم ازدواج کرد و اومدن و رفتن ...همه چیز مثل قبل بود برام طبق همیشه یه مهمانی میاد و میره ..بار بعدی اومدن خودش و همسرش تنها خاله زهرا تازه داشت آلزایمر میگرفت گفت اوردم تجدید خاطرات بشه براش شاید روحیه گرفت همش از بوشهر حرف میزنه ....وقتی میخواستن برن مشهدهفته بعدش هم تولد امام رضا بود بابام قصد داشت بره تولد امام رضا مشهد باشه ..گفت پس ما دخترتون میبریم گروگان تا بیاد و این شد اولین مسافرت بدون بابا و مامان برای من و یه طلبیدن امام رضا ...اولین بار توی عمرم بود ک ازشون جدا میشدم حتی با عموی واقعی خودمم مسافرت راه دور نرفته بودم و الان ک فکرشو میکنم یه معجزه بود ک خودم پذیرفتم #فرگل
۴.۴k
۰۵ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.