رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
part. 24
ات. چرا این همه قرص خریدی؟
جونگکوک. آجوما برو بیرون.*آجوما یخ را برداشت و رفت بیرون.*
جونگکوک. بهتری؟ درد نداری؟
ات. خوبم. چرا این همه قرص خریدی.
جونگکوک. لازم میشه.
ات. این قرصا خیلی گرون هستن، من نمیخوام به خاطر بیماریم این همه پول خرج کنی. اصلا فاکتور خریدشو نگاه کردی؟
جونگکوک. اوه. اصلا پولش برام مهم نیست. مهم اینکه من الان مسئول تو هستم.
(لارا قرص هایش را خورد.)
ات. وای چه شوهر مسئولیت پذیری؟(بی احساس)
جونگکوک. خوشت اومده.
ات.... نمیدونم.
(سولگی یهو وارد اتاق شد.)
جونگکوک. خاله. اینحا اتاق یه زوج هست، بهتره وقتی میای در بزنی.
سولگی. پدرت،میخواد بیاد اینجا! اخر هفته میرسه سئول.
جونگکوک. چی؟!*عصبی.*کی بهش اجازه داده؟
سولگی. هی، هی. جونگکوک، لطفا. اون به خاطر ما اومده. آخر هفته میاد اینجا...
جونگکوک. اگه حرفی از اون اتفاق بزنه، من خودم میکشمش.
ات. جونگکوک، میشه آروم باشی؟
جونگکوک. ساکت، خاله برو بیرون.*سولگی سریع رفت بیرون.
جونگکوک بازوی ات رو گرفت و با چشمای قرمز شده، و صدای بم دار غرید*
جونگکوک. ات، همینجا میمونی، و خفه میشی. حوصله بحث تو و خالم رو ندارم، پس بهتره خفه شی. و هر وقت اون مرتیکه اومد باهاش زیاد حرف نمیزنی.
ات. باشه، لازم نیست انقدر خشن باشی.
جونگکوک. صدات در نیاد، فعلا از اتاق بیرون نمیری.
ویو ات.
جونگکوک لباسای رسمی پوشید و رفت. همینجور توی اون اتاق بودم که یه سگ اومد داخل. تنها تعجبم این بود که چرا انقدر باهوشه که تونست دستگیره در را پایین بکشه.
همینجور روی تخت دراز کشیده بودم که سگ هم اومد روی تخت. و منو بو میکشید.
ویو جونگکوک.
بعد از 20دقیقه برگشتم توی اتاق.
ات پشتش به من بود و بم سرشو روی شونه های ات گذاشته بود...
part. 24
ات. چرا این همه قرص خریدی؟
جونگکوک. آجوما برو بیرون.*آجوما یخ را برداشت و رفت بیرون.*
جونگکوک. بهتری؟ درد نداری؟
ات. خوبم. چرا این همه قرص خریدی.
جونگکوک. لازم میشه.
ات. این قرصا خیلی گرون هستن، من نمیخوام به خاطر بیماریم این همه پول خرج کنی. اصلا فاکتور خریدشو نگاه کردی؟
جونگکوک. اوه. اصلا پولش برام مهم نیست. مهم اینکه من الان مسئول تو هستم.
(لارا قرص هایش را خورد.)
ات. وای چه شوهر مسئولیت پذیری؟(بی احساس)
جونگکوک. خوشت اومده.
ات.... نمیدونم.
(سولگی یهو وارد اتاق شد.)
جونگکوک. خاله. اینحا اتاق یه زوج هست، بهتره وقتی میای در بزنی.
سولگی. پدرت،میخواد بیاد اینجا! اخر هفته میرسه سئول.
جونگکوک. چی؟!*عصبی.*کی بهش اجازه داده؟
سولگی. هی، هی. جونگکوک، لطفا. اون به خاطر ما اومده. آخر هفته میاد اینجا...
جونگکوک. اگه حرفی از اون اتفاق بزنه، من خودم میکشمش.
ات. جونگکوک، میشه آروم باشی؟
جونگکوک. ساکت، خاله برو بیرون.*سولگی سریع رفت بیرون.
جونگکوک بازوی ات رو گرفت و با چشمای قرمز شده، و صدای بم دار غرید*
جونگکوک. ات، همینجا میمونی، و خفه میشی. حوصله بحث تو و خالم رو ندارم، پس بهتره خفه شی. و هر وقت اون مرتیکه اومد باهاش زیاد حرف نمیزنی.
ات. باشه، لازم نیست انقدر خشن باشی.
جونگکوک. صدات در نیاد، فعلا از اتاق بیرون نمیری.
ویو ات.
جونگکوک لباسای رسمی پوشید و رفت. همینجور توی اون اتاق بودم که یه سگ اومد داخل. تنها تعجبم این بود که چرا انقدر باهوشه که تونست دستگیره در را پایین بکشه.
همینجور روی تخت دراز کشیده بودم که سگ هم اومد روی تخت. و منو بو میکشید.
ویو جونگکوک.
بعد از 20دقیقه برگشتم توی اتاق.
ات پشتش به من بود و بم سرشو روی شونه های ات گذاشته بود...
- ۲.۳k
- ۲۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط