رمان تمنا
رمان تمنا
قسمت55
((تمنا))
من که هرچی خودمو می شستم پاک نمی شدم باید خودمو راحت میکردم
آره اینجوری بهتر بود ولی تا وقتی اینجا هستم نمیشه حالا چیکار کنم چطوری از اینجا برم بیرون خدایا ایندفعه دیگه کمکم کن راحت بشم خواهش میکنم من که هیچوقت طعم خوشبختی و تو زندگیم نچشیده ام پس یه کاری کن که راحت بشم ازت خواهش میکنم
خدا جونم التماست میکنم ...یهو یاد سمیه افتادم اون کجا بود الان چیکار میکرد
وای پولی که می خواستم به ارسلان خان بدم اون چی؟ ولی خوب بود وقتی راهی پیدا کنم که برم پیش بابا و مامان از شر تمام اینام راحت میشم ارسلان خان
اگه اون نبود من الان...الان من یاد بلایی که سرم اومد افتادم اون روز لعنتی ..اون دوتا حیوون دوباره یه حالت چندشی بهم دست داد دستمو محکم میکشیدم به تنم گریه ام گرفته بود
با حالت عجز نشستم رو زمین وشروع کردم به گریه کردن..من کی راحت میشم...
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم سرمو بلند کردم یه دختر جوون وارد اتاق شدلحظه ای جلوی در ایستادو به من که روی زمین نشسته بودم نگاهی انداخت و بعد با یه لبخند اومد سمتم و دستشو به طرفم دراز کردو با همون لبخند گفت:
-سلام تمنا جون....
با تعجب بهش نگاه کردم این کی بود که منو می شناخت اسمم رو می دونست
من تاحالا ندیده بودمش با تعجب و یه حالت گنگی نگاش کردم باهمون لبخند مهربون
دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید تا از جام بلند شم و باز با لبخند گفت:
- بلند شو دختر اینجا که جای نشستن نیست
ازجام بلند شدم هنوز نگام بهش بودم اصلا چهره ش برام آشنا نبود تیپش شبیه این بچه پولدارا بود چشو ابروی مشکی داشت لبو بینی متناسب و پوست سفید قیافه ای جذابی داشت و لی من هرچی فکر میکردم به خاطر نمی آوردمش وقتی نگاه خیره مو رو خودش دید گفت:
- اونجوری نگاه کن تو منو نمی شناسی منم نمی شناختمت ولی اومدم که باهات آشنا بشم روبروم وایستاد و زل زد تو چشام تو چشاش مهربونی موج میزد با اینکه تیپش مثل این بچه پولدارا بود ولی برخلاف همه اونا خیلی راحت با من حرف میزد و مهربون اومد به نظرم صداشو شنیدم و گفت:
- خوب معرفی میکنم من پدیده هستم پدیده پناهی البته چون قراره باهم مثل دوتا دوست مهربون باشیم پس صدام کن پدیده و دستشو به سمتم دراز کرد که باهاش دست بدم نگاهمو از صورتش گرفتم به دستاش خیره شدم نمی شناختمش برای بار اول بود میدیدمش ولی نسبت بهش یه احساس خوبی داشتم دستمو دراز کردم دستامو گرفت و فشرد و آروم گفتم:
-م...منم که میشناسی تمنا!!
با همون لبخند روی صورتش گفت:
-آره خوشگله می شناسمت همونطور که برام تعریف کردن معرکه ایا خودمونیم
و یه چشمک بهم زدو بلند خندید
یه چرخی دور اتاق زدو گفت:
-از هفته دیگه باید بریم پیاده روی هرروز!
اومد نزدیکم ایندفعه چهره اش خندون نبود یه غمی توش نشست یه دفعه و گفت:
- باید خوب شی تمنا جونم ببین بار اوله می بینمت ولی ازت خیلی خوشم اومده
احساس میکنم خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد توی یه چهار دیواری زندونی باشی
پس زودتر خوب شو باشه
پس یعنی...یعنی اون خبر داشت به من...دوباره اشکام سرازیر شد رفتم گوشه تخت نشستم و زانوهامو داخل شکمم جمع کردم و اشکام میریخت رو صورتم اومد نشست رو تخت و دستشو گذاشت رو صورتم با چشای گریه ای بهش نگاه کردم و اون با بغض گفت:
-گریه نکن بهت نمیاد...تو باید شاد باشی من قول میدم کمکت کنم باید قوی باشی تمنا
زندگی که تموم نشده زندگی در جریانه ....
و آه کشید منم آه کشیدم هه شاد تاحالا رنگ شادی ندیده بودم اصلا شادی چه شکلیه
چه رنگیه؟!....
قسمت55
((تمنا))
من که هرچی خودمو می شستم پاک نمی شدم باید خودمو راحت میکردم
آره اینجوری بهتر بود ولی تا وقتی اینجا هستم نمیشه حالا چیکار کنم چطوری از اینجا برم بیرون خدایا ایندفعه دیگه کمکم کن راحت بشم خواهش میکنم من که هیچوقت طعم خوشبختی و تو زندگیم نچشیده ام پس یه کاری کن که راحت بشم ازت خواهش میکنم
خدا جونم التماست میکنم ...یهو یاد سمیه افتادم اون کجا بود الان چیکار میکرد
وای پولی که می خواستم به ارسلان خان بدم اون چی؟ ولی خوب بود وقتی راهی پیدا کنم که برم پیش بابا و مامان از شر تمام اینام راحت میشم ارسلان خان
اگه اون نبود من الان...الان من یاد بلایی که سرم اومد افتادم اون روز لعنتی ..اون دوتا حیوون دوباره یه حالت چندشی بهم دست داد دستمو محکم میکشیدم به تنم گریه ام گرفته بود
با حالت عجز نشستم رو زمین وشروع کردم به گریه کردن..من کی راحت میشم...
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم سرمو بلند کردم یه دختر جوون وارد اتاق شدلحظه ای جلوی در ایستادو به من که روی زمین نشسته بودم نگاهی انداخت و بعد با یه لبخند اومد سمتم و دستشو به طرفم دراز کردو با همون لبخند گفت:
-سلام تمنا جون....
با تعجب بهش نگاه کردم این کی بود که منو می شناخت اسمم رو می دونست
من تاحالا ندیده بودمش با تعجب و یه حالت گنگی نگاش کردم باهمون لبخند مهربون
دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید تا از جام بلند شم و باز با لبخند گفت:
- بلند شو دختر اینجا که جای نشستن نیست
ازجام بلند شدم هنوز نگام بهش بودم اصلا چهره ش برام آشنا نبود تیپش شبیه این بچه پولدارا بود چشو ابروی مشکی داشت لبو بینی متناسب و پوست سفید قیافه ای جذابی داشت و لی من هرچی فکر میکردم به خاطر نمی آوردمش وقتی نگاه خیره مو رو خودش دید گفت:
- اونجوری نگاه کن تو منو نمی شناسی منم نمی شناختمت ولی اومدم که باهات آشنا بشم روبروم وایستاد و زل زد تو چشام تو چشاش مهربونی موج میزد با اینکه تیپش مثل این بچه پولدارا بود ولی برخلاف همه اونا خیلی راحت با من حرف میزد و مهربون اومد به نظرم صداشو شنیدم و گفت:
- خوب معرفی میکنم من پدیده هستم پدیده پناهی البته چون قراره باهم مثل دوتا دوست مهربون باشیم پس صدام کن پدیده و دستشو به سمتم دراز کرد که باهاش دست بدم نگاهمو از صورتش گرفتم به دستاش خیره شدم نمی شناختمش برای بار اول بود میدیدمش ولی نسبت بهش یه احساس خوبی داشتم دستمو دراز کردم دستامو گرفت و فشرد و آروم گفتم:
-م...منم که میشناسی تمنا!!
با همون لبخند روی صورتش گفت:
-آره خوشگله می شناسمت همونطور که برام تعریف کردن معرکه ایا خودمونیم
و یه چشمک بهم زدو بلند خندید
یه چرخی دور اتاق زدو گفت:
-از هفته دیگه باید بریم پیاده روی هرروز!
اومد نزدیکم ایندفعه چهره اش خندون نبود یه غمی توش نشست یه دفعه و گفت:
- باید خوب شی تمنا جونم ببین بار اوله می بینمت ولی ازت خیلی خوشم اومده
احساس میکنم خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد توی یه چهار دیواری زندونی باشی
پس زودتر خوب شو باشه
پس یعنی...یعنی اون خبر داشت به من...دوباره اشکام سرازیر شد رفتم گوشه تخت نشستم و زانوهامو داخل شکمم جمع کردم و اشکام میریخت رو صورتم اومد نشست رو تخت و دستشو گذاشت رو صورتم با چشای گریه ای بهش نگاه کردم و اون با بغض گفت:
-گریه نکن بهت نمیاد...تو باید شاد باشی من قول میدم کمکت کنم باید قوی باشی تمنا
زندگی که تموم نشده زندگی در جریانه ....
و آه کشید منم آه کشیدم هه شاد تاحالا رنگ شادی ندیده بودم اصلا شادی چه شکلیه
چه رنگیه؟!....
۶.۶k
۱۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.