رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سی و یک
ثانیه با چشم های گرد شده، به دو کادوی روبه روم خیره شده بودم. بعد روی تخت نشستم .
-چی شد الان؟
هر دو بهم نگاه کردن و خندیدن. دوباره در حالی که دست می زدن، گفتن :
-روز پدر مبارک !
نگاهم رو بین دوتا کادو چرخوندم و بعد به کیک سیمرغ که روش یک کبریت گذاشته بودن، دوختم. کم کم حواسم جمع
شد و لبخند روی لبم نشست .
-ایول بابا، دمتون گرم !
اول گونه نوا رو بوسیدم و بعد سرم رو نزدیک صورت دریا بردم. یک انرژی از پوست صورتش مثل پرتو به صورتم برخورد کرد و عرقی پشت لبم نشوند. سریع بوسیدمش و عقب کشیدم حضور دریا کنارم انرژی مثبت ی به وجودم تزریق می کرد، حس خوبی به بودن در کنارش داشتم. بعد برای این که حواس خودم رو پرت کنم، دست هام رو بهم مالوندم و گفتم
، به! راضی به زحمت نبودیم!
بعد انگشتم رو، روی کیک گذاشتم و رو به نوا گفتم :
-این رو تو پختی؟
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و از خنده غش کرد. چنان ناز شد که من و دریا همزمان صورتمون رو به سمتش بردیم
که چشم هام با چشم هاش تلقی کرد و هر کدوم از یک طرف لب هامون رو روی صورت بچه گذاشتیم این چشم ها من رو داغون کرد! نوا گفت :
-این رو من برات خریدم آخه مامان گفت نمی خواد یک عالم پول از کارت تو خرج کنه
کیک رو برداشتم و به سه قسمت تبدیل کردم. یک تیکه توی دهن نوا گذاشتم و یک تیکه هم توی دهن دریا. تیکه آخر رو
اومدم بخورم که دریا دستش رو جلو آورد. با تعجب نگاهش کردم که دیدم کیک ر و جلوی دهنم آورد. خدا می دونه اون تیکه
کیک، گوشت شد و به تنم چسبید. کادوها که با کاغذ کادوی کاهویی بسته بندی شده بود رو برداشتم و اولین رو باز کردم.
دریا گفت :
- از کتابخونه باغ گلشن گرفتم.
بهش لبخند زدم و به جلد کتاب نگاه کردم. ♡یادت باشد♡
-دستت درد نکنه عزیزم !
سرش رو با خجالت پایین انداخت.
-می دونم این طور کتاب ها رو نمی خونی، اما دوست داشتم، داشته باشی .
-حتما می خونم.
کتاب رو، روی میز کناری گذاشتم و هدیه نوا رو برداشتم .
-ببینیم پرنسسم برای بابا چی آورده .
یک کاسه بود که توش پر از شکوفه های انار بود.
-از خونه تا این جا هر جا از اینها دیدم ازش یکی از این چیزها... چی بود؟ دست هاش رو نمیگم ها! این هایی که بچه هستن.
دریا با خنده گفت:
-مامان قربونت بشه! شکوفه هاش عزیزم
- آره، آره از همون ها کندم .
خندیدم .
-مرسی عزیزم، خیلی خوشحالم کردین !
هر دو لبخند زدن. سرم رو در گوش دریا بردم
-یه جوری زیبایی که.. اصلا وایسا ببینم
واقعیای؟
دریا گفت :
-بهتره بخوابیم تا صبح بتونیم جایی بریم .
برق رو خاموش کردیم و دوباره دراز کشیدیم. من و دریا به پهلو و روبه روی هم بودیم. چشم هاش رو بست و فکر کردم با
چشم بسته چه خوشگل میشه! کم - کم احساس خاصی داشتم پیدا می کردم که از جالبی یا دلسوزی اول خیلی قشنگ تر
بود !
-چی شد الان؟
هر دو بهم نگاه کردن و خندیدن. دوباره در حالی که دست می زدن، گفتن :
-روز پدر مبارک !
نگاهم رو بین دوتا کادو چرخوندم و بعد به کیک سیمرغ که روش یک کبریت گذاشته بودن، دوختم. کم کم حواسم جمع
شد و لبخند روی لبم نشست .
-ایول بابا، دمتون گرم !
اول گونه نوا رو بوسیدم و بعد سرم رو نزدیک صورت دریا بردم. یک انرژی از پوست صورتش مثل پرتو به صورتم برخورد کرد و عرقی پشت لبم نشوند. سریع بوسیدمش و عقب کشیدم حضور دریا کنارم انرژی مثبت ی به وجودم تزریق می کرد، حس خوبی به بودن در کنارش داشتم. بعد برای این که حواس خودم رو پرت کنم، دست هام رو بهم مالوندم و گفتم
، به! راضی به زحمت نبودیم!
بعد انگشتم رو، روی کیک گذاشتم و رو به نوا گفتم :
-این رو تو پختی؟
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و از خنده غش کرد. چنان ناز شد که من و دریا همزمان صورتمون رو به سمتش بردیم
که چشم هام با چشم هاش تلقی کرد و هر کدوم از یک طرف لب هامون رو روی صورت بچه گذاشتیم این چشم ها من رو داغون کرد! نوا گفت :
-این رو من برات خریدم آخه مامان گفت نمی خواد یک عالم پول از کارت تو خرج کنه
کیک رو برداشتم و به سه قسمت تبدیل کردم. یک تیکه توی دهن نوا گذاشتم و یک تیکه هم توی دهن دریا. تیکه آخر رو
اومدم بخورم که دریا دستش رو جلو آورد. با تعجب نگاهش کردم که دیدم کیک ر و جلوی دهنم آورد. خدا می دونه اون تیکه
کیک، گوشت شد و به تنم چسبید. کادوها که با کاغذ کادوی کاهویی بسته بندی شده بود رو برداشتم و اولین رو باز کردم.
دریا گفت :
- از کتابخونه باغ گلشن گرفتم.
بهش لبخند زدم و به جلد کتاب نگاه کردم. ♡یادت باشد♡
-دستت درد نکنه عزیزم !
سرش رو با خجالت پایین انداخت.
-می دونم این طور کتاب ها رو نمی خونی، اما دوست داشتم، داشته باشی .
-حتما می خونم.
کتاب رو، روی میز کناری گذاشتم و هدیه نوا رو برداشتم .
-ببینیم پرنسسم برای بابا چی آورده .
یک کاسه بود که توش پر از شکوفه های انار بود.
-از خونه تا این جا هر جا از اینها دیدم ازش یکی از این چیزها... چی بود؟ دست هاش رو نمیگم ها! این هایی که بچه هستن.
دریا با خنده گفت:
-مامان قربونت بشه! شکوفه هاش عزیزم
- آره، آره از همون ها کندم .
خندیدم .
-مرسی عزیزم، خیلی خوشحالم کردین !
هر دو لبخند زدن. سرم رو در گوش دریا بردم
-یه جوری زیبایی که.. اصلا وایسا ببینم
واقعیای؟
دریا گفت :
-بهتره بخوابیم تا صبح بتونیم جایی بریم .
برق رو خاموش کردیم و دوباره دراز کشیدیم. من و دریا به پهلو و روبه روی هم بودیم. چشم هاش رو بست و فکر کردم با
چشم بسته چه خوشگل میشه! کم - کم احساس خاصی داشتم پیدا می کردم که از جالبی یا دلسوزی اول خیلی قشنگ تر
بود !
۳۶.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.