رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سی و یک
یک نفر پرسه زنان آمده دنبال دلم ...
شاید این بار کمی خوب شود حال دلم ...
بعد یک عمر غریبی، به خدا حقم نیست...
که غم چشم شما نیز، شود مال دلم ...
شاید عاشق شده ام! باید از این جا بروم ...
گر چه هرگز نشود یاد تو پامال دلم ...
آه... یک عالمه حرف است که باید به شما...
بزنم تا که بدانی همه احوال دلم ...
لک نت انگار گرفته ست زبانم... نشود...
که بگویم به شما درد کهنسال دلم ...
می روم امشب از این شهر، خداحافظتان...
یک نفر پرسه زنان آمده دنبال دلم ...
***فرزاد***
-پس پدرام حواست به خونه باشه .
در حالی که با چشم های گشاد شده، بهشون که ساک بسته بودن، نگاه کردم و گفتم:
کجا به سالمتی؟ تنها تنها مسافرت؟ پس من چی؟
نگاهی بهم انداختن. این بار پنهان گفت :
-حواس پرت! داریم اعتکاف میریم.
چشم هام گردتر شد .
-بابا چه اداها دارین شما! من سه روز تو ی خونه چیکار کنم؟ پنهان الاقل تو بمون .
پندار گفت:
-عین بچه ها رفتار نکن، یادت باشه هر شب برای پنهان خوردنی ببری.
-من هم ساکم رو می بندم، میرم خونه یکی از بچه ها.
انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت .
-قانون رو که فراموش نکردی؟ مثل همیشه فقط چهار ساعت در روز بر ای سرگرمی می تونی بیرون باشی؛ دوربین هست،
چک می کنم.
پوفی کشیدم .
-بابا خجالت بکش!
با جدیت گفت:
-اعتراض وارد نیست.
بعد رو به پنهان گفت:
-نفسم بریم .
اون ها که رفتن، کلافه، روی مبل نشستم و به دروبین هایی چشم دوختم که تقریبا تمام خونه رو گرفته بودن. شب که شد،
نوید به گوشیم زنگ زد .
-جانم داداش !
-چطوری؟ داداش و آبجیت رفتن؟
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
-اره
پس آزادی دیگه .
پوفی کشیدم .
-نه زیاد. کارت چی بود؟
یکم مکث کرد بعد گفت :
-کار من نیست داداش، کار بچه هاست؛ شارژ نداشتن بهت زنگ بزنند من رو جلو انداختن.
-در خدمتم !
لیوان رو از کابینت برداشتم .
-خدمت که از ماست! اون دختر خوشگله بود توی دانشگاه...
از یخچال جعبه شیر رو برداشتم.
-خب؟
__
-تورش کردن .
پوزخندی زدم .
-اِ، پس از دستمون پرید .
-خب همین دیگه؛ نپرید .
برای خودم شیر ریختم.
-یعنی چی؟
-رو هوا ز دنش !
یک قلوپ خوردم .
-پس نوش جون صیادش !
-خب همین دیگه. همه دعوتیم خونه اون پسر ترم بالایی، پوریا! گفت اگه می خوایم شب بریم خونه اون، والا من که اهل این چیزها نیستم توهم می دونم تا حالا نبودی ولی اصرار کردن حتما بهت بگم .
لیوان توی دستم خشک شده بود. آب دهنم به راه افتاد. چی بهتر از این؟!
- باشه داداش مرسی اطلاع دادی.
بعد از چند هفته عابدی این لذت رو نیاز داشتم نگران دوربین هم بودم اما با خودم گفتم:
- مثلا چه گوهی می خواد بخوره؟
بهترین لباسم رو پوشیدم و عطر زدم و بیرون رفتم. به خونه شون که رسیدم زنگ طبقه سوم رو زدم. خودش آیفون رو برداشت و با خنده گفت:
- به بهههه
#ملیکاملازاده
شاید این بار کمی خوب شود حال دلم ...
بعد یک عمر غریبی، به خدا حقم نیست...
که غم چشم شما نیز، شود مال دلم ...
شاید عاشق شده ام! باید از این جا بروم ...
گر چه هرگز نشود یاد تو پامال دلم ...
آه... یک عالمه حرف است که باید به شما...
بزنم تا که بدانی همه احوال دلم ...
لک نت انگار گرفته ست زبانم... نشود...
که بگویم به شما درد کهنسال دلم ...
می روم امشب از این شهر، خداحافظتان...
یک نفر پرسه زنان آمده دنبال دلم ...
***فرزاد***
-پس پدرام حواست به خونه باشه .
در حالی که با چشم های گشاد شده، بهشون که ساک بسته بودن، نگاه کردم و گفتم:
کجا به سالمتی؟ تنها تنها مسافرت؟ پس من چی؟
نگاهی بهم انداختن. این بار پنهان گفت :
-حواس پرت! داریم اعتکاف میریم.
چشم هام گردتر شد .
-بابا چه اداها دارین شما! من سه روز تو ی خونه چیکار کنم؟ پنهان الاقل تو بمون .
پندار گفت:
-عین بچه ها رفتار نکن، یادت باشه هر شب برای پنهان خوردنی ببری.
-من هم ساکم رو می بندم، میرم خونه یکی از بچه ها.
انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت .
-قانون رو که فراموش نکردی؟ مثل همیشه فقط چهار ساعت در روز بر ای سرگرمی می تونی بیرون باشی؛ دوربین هست،
چک می کنم.
پوفی کشیدم .
-بابا خجالت بکش!
با جدیت گفت:
-اعتراض وارد نیست.
بعد رو به پنهان گفت:
-نفسم بریم .
اون ها که رفتن، کلافه، روی مبل نشستم و به دروبین هایی چشم دوختم که تقریبا تمام خونه رو گرفته بودن. شب که شد،
نوید به گوشیم زنگ زد .
-جانم داداش !
-چطوری؟ داداش و آبجیت رفتن؟
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
-اره
پس آزادی دیگه .
پوفی کشیدم .
-نه زیاد. کارت چی بود؟
یکم مکث کرد بعد گفت :
-کار من نیست داداش، کار بچه هاست؛ شارژ نداشتن بهت زنگ بزنند من رو جلو انداختن.
-در خدمتم !
لیوان رو از کابینت برداشتم .
-خدمت که از ماست! اون دختر خوشگله بود توی دانشگاه...
از یخچال جعبه شیر رو برداشتم.
-خب؟
__
-تورش کردن .
پوزخندی زدم .
-اِ، پس از دستمون پرید .
-خب همین دیگه؛ نپرید .
برای خودم شیر ریختم.
-یعنی چی؟
-رو هوا ز دنش !
یک قلوپ خوردم .
-پس نوش جون صیادش !
-خب همین دیگه. همه دعوتیم خونه اون پسر ترم بالایی، پوریا! گفت اگه می خوایم شب بریم خونه اون، والا من که اهل این چیزها نیستم توهم می دونم تا حالا نبودی ولی اصرار کردن حتما بهت بگم .
لیوان توی دستم خشک شده بود. آب دهنم به راه افتاد. چی بهتر از این؟!
- باشه داداش مرسی اطلاع دادی.
بعد از چند هفته عابدی این لذت رو نیاز داشتم نگران دوربین هم بودم اما با خودم گفتم:
- مثلا چه گوهی می خواد بخوره؟
بهترین لباسم رو پوشیدم و عطر زدم و بیرون رفتم. به خونه شون که رسیدم زنگ طبقه سوم رو زدم. خودش آیفون رو برداشت و با خنده گفت:
- به بهههه
#ملیکاملازاده
۳۱.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.