می کشم بر شانه هایم غربت اندوه را

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را
غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را
 
شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند
کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را
 
کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف
لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را
 
کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود
درد های بی شمار ِشاعری نستوه را
 
دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد
کاش می شد باز گویم دردهای روح را …!
 
#یدالله_گودرزی
دیدگاه ها (۱)

با قلم موےِ خیالت یادگارے مےڪشمیڪ قفس بےپنجره با یڪ قنارے مے...

بگو بہ عقربہ ها موقع دویدن نیستکہ شب همیشہ براےِ بہ سر رسیدن...

سیمین بهبهانی:ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﭘﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ...

بار آخر ! دست آخر !من ورق را با دلم بر میزنم !بار دیگر حکم ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط