💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part 2🤍✨
(از زبان یونا)
خب خودمو معرفی کردم برگردیم سر سفره ی صبحانه....
رفتم نشستم و شروع کردم خانم مین هو (خدمتکار قدیمی عمارت پدر یونا)
اومد تا دیدمش بلند گفتم سلامم خاله مین هو جونممم😁❤️
اونم با مهربانی بهم نگا کرد و گفت
مین هو:سلام دختر قشنگم چطوری🙂❤️
یونا : خوبم خاله جون بعدم دوتامون لبخند زدیم و دوباره شروع کردم ب صبحانه خوردن ...
یکم منتظر موندم ولی مامان و بابا نیومدن سر سفره حتی تهیونگم نیومد باخودم گفتم شاید دیشب رفته خوابگاه پیش پسرا خوابیده ولی مامان و بابا کجان !؟؟
یونا:خاله مین هو جونم مامان و بابا هنوز خوابن چرا نمیان صبحانه بخورن😢
خاله مین هو:یونا خانم و آقا زود تر صبحانه خوردن رفتن کار داشتن برادرتونم تازه صبحانه خوردن و رفتن بیرون
یونا:آها پس من آخرین نفرم
مین هو:اره خانم کوچولو زود بخور تا مدرست دیر نشده
یونا:چشم الان میرم 🙂😁
صبحانمو خوردم و رفتم کوله ی کیوت مدرسمو با کفشای مشکیم پوشیدم و یکم عطر ب خودم زدم و دوباره بالم لب توتفرنگی زدم و گوشیمو برداشتم رفتم پایین ...
از خاله مین هو خدافظی کردم و رفتم بیرون عمارت ..
وای چقد دلم برای داداشم تنگ شده 🥺
جدیدن سرش خیلی شلوغه و کم کم خونه میاد یا شبا میره خوابگاه اگه هم خونه بیاد آخر شب میاد و صب زود غیبش میزنه
میبینمش ها نکه ندیده باشمش ولی خب زیاد باهم وقت نمیگذرونیم و این خیلی بده
(از زبان خودم یعنی نویسنده😁)
یونا و تهیونگ خیلی ب هم وابسته ان چون پدر و مادرشون ک سرشون خیلی شلوغ بوده و هست یونا و تهیونگ خیلی با هم وقت میگذروندن و همیشه پیش هم بودن و الآنم واسه ی دوتاشون خیلی سخته ک از هم دور باشن
یونا چون دختره و کوچیک تر از تهیونگه انقد ب تهیونگ وابسته هست ک اگه یک روز نبینش قابلیت اینو داره ک دنیا رو خراب کنه ولی زیاد ب روی خودش نمیاره و سعی داره این وابستگیو کمتر کنه
(از زبان یونا)
خب اینم دردسرای محبوب بودن و معروف بودنه دیگه...
همینجوری داشتم فکر میکردم که یکی با دستاش چشامو از پشت گرفت
اولش خیلی ترسیدم ولی وقتی انگار سعی داشت صداشو تغییر بده و یکم موفق شده بود گفت....
(پایان پارت دوم....بریم واسه پارت بعدی)
بچه ها لطفاً حمایت کنید🙂💜🥺🌻
part 2🤍✨
(از زبان یونا)
خب خودمو معرفی کردم برگردیم سر سفره ی صبحانه....
رفتم نشستم و شروع کردم خانم مین هو (خدمتکار قدیمی عمارت پدر یونا)
اومد تا دیدمش بلند گفتم سلامم خاله مین هو جونممم😁❤️
اونم با مهربانی بهم نگا کرد و گفت
مین هو:سلام دختر قشنگم چطوری🙂❤️
یونا : خوبم خاله جون بعدم دوتامون لبخند زدیم و دوباره شروع کردم ب صبحانه خوردن ...
یکم منتظر موندم ولی مامان و بابا نیومدن سر سفره حتی تهیونگم نیومد باخودم گفتم شاید دیشب رفته خوابگاه پیش پسرا خوابیده ولی مامان و بابا کجان !؟؟
یونا:خاله مین هو جونم مامان و بابا هنوز خوابن چرا نمیان صبحانه بخورن😢
خاله مین هو:یونا خانم و آقا زود تر صبحانه خوردن رفتن کار داشتن برادرتونم تازه صبحانه خوردن و رفتن بیرون
یونا:آها پس من آخرین نفرم
مین هو:اره خانم کوچولو زود بخور تا مدرست دیر نشده
یونا:چشم الان میرم 🙂😁
صبحانمو خوردم و رفتم کوله ی کیوت مدرسمو با کفشای مشکیم پوشیدم و یکم عطر ب خودم زدم و دوباره بالم لب توتفرنگی زدم و گوشیمو برداشتم رفتم پایین ...
از خاله مین هو خدافظی کردم و رفتم بیرون عمارت ..
وای چقد دلم برای داداشم تنگ شده 🥺
جدیدن سرش خیلی شلوغه و کم کم خونه میاد یا شبا میره خوابگاه اگه هم خونه بیاد آخر شب میاد و صب زود غیبش میزنه
میبینمش ها نکه ندیده باشمش ولی خب زیاد باهم وقت نمیگذرونیم و این خیلی بده
(از زبان خودم یعنی نویسنده😁)
یونا و تهیونگ خیلی ب هم وابسته ان چون پدر و مادرشون ک سرشون خیلی شلوغ بوده و هست یونا و تهیونگ خیلی با هم وقت میگذروندن و همیشه پیش هم بودن و الآنم واسه ی دوتاشون خیلی سخته ک از هم دور باشن
یونا چون دختره و کوچیک تر از تهیونگه انقد ب تهیونگ وابسته هست ک اگه یک روز نبینش قابلیت اینو داره ک دنیا رو خراب کنه ولی زیاد ب روی خودش نمیاره و سعی داره این وابستگیو کمتر کنه
(از زبان یونا)
خب اینم دردسرای محبوب بودن و معروف بودنه دیگه...
همینجوری داشتم فکر میکردم که یکی با دستاش چشامو از پشت گرفت
اولش خیلی ترسیدم ولی وقتی انگار سعی داشت صداشو تغییر بده و یکم موفق شده بود گفت....
(پایان پارت دوم....بریم واسه پارت بعدی)
بچه ها لطفاً حمایت کنید🙂💜🥺🌻
۳.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.