پارت نهم
#پارت_نهم
میساکی از اونا فاصله گرفت...
و اون سه نفر به سمت لایتو_سان رفتن...
-ارباب!!...ارباب!!!
+هر کاری میخواید باهاش بکنید فقط نکشیدش...
×حتما...کیل_ساما....
-ننههه....ارباب!!!!....(چشماش پر از اشکه)
یکی از اون افراد: خب پسرا بیاین شروع کنیم...
-ننههه!!!!
از اتاق بازی بیرون رفت و در رو بست...تو اون زمان که داخل اتاق بازی بود مرلی به اتاق اومده بود و همه جا رو تمیز کرد...
(راستی پست بعدیم توضیح میدم که چرا بهش میگن کیل_ساما و من بهش میگم میساکی)
میساکی رفت و روی تختش دراز کشید....و چشماش رو بست....تو اون چند دقیقه ای که دراز کشیده بود و داشت فکر میکرد گاهی صدای خفه لایتو_سان از اتاق بازی میومد و هر دفعه که میساکی میخواست و بره جلوشون رو بگیره به خودش این اجازه رو نمیداد....
اتاق بازی اتاق کناری میساکی یه و دیواراش خیلی نازکه..
حدودا یک ۴۵ دقیقه ای از زمانی که تو اتاق بود میگذشت و دلش طاقت نیورد و از آخر به سمت در رفت و در رو باز کرد..+بسه دیگه جمع کنین برین...
×ولی تازه...(یکی از اون آدما جلوی دهنش رو گرفت و گفت)
×بله ممنون از مهمون نوازیتون....
هر سه نفر از اتاق بیرون رفتن و بدن بی جون لایتو_سان رو رها کردن...
میساکی خم شد و چونه ی لایتو_سان رو گرفت و نگاهش کرد
-چقدر اینا وحشین....ببین باهات چیکار کردن...یادم باشه دیگه اینا رو نیارم...
دست زد به بدنش
+آی..
-این رده شلاقه....گفتم یک صداهایی شنیدم...
مشغول باز کردن دستای لایتو_سان شد...تا دستاش رو باز کرد پخش زمین شد...
-از دست تو....خیلی ضعیفی...
دستش رو روی زخم های لایتو_سان گذاشت
-ای نیروی جاودانگی...بهت دستور میدهم که بیمارم را خوب کنی...
از دستاش نیرویی بیرون اومد و تمام زخم های لایتو_سان رو خوب کرد...
-حالا بهتر شد...
لایتو_سان رو که مثل یک تیکه گوشت روی زمین افتاده بود
بلند کرد و به سمت حموم رفت...
#پارت_نهم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
میساکی از اونا فاصله گرفت...
و اون سه نفر به سمت لایتو_سان رفتن...
-ارباب!!...ارباب!!!
+هر کاری میخواید باهاش بکنید فقط نکشیدش...
×حتما...کیل_ساما....
-ننههه....ارباب!!!!....(چشماش پر از اشکه)
یکی از اون افراد: خب پسرا بیاین شروع کنیم...
-ننههه!!!!
از اتاق بازی بیرون رفت و در رو بست...تو اون زمان که داخل اتاق بازی بود مرلی به اتاق اومده بود و همه جا رو تمیز کرد...
(راستی پست بعدیم توضیح میدم که چرا بهش میگن کیل_ساما و من بهش میگم میساکی)
میساکی رفت و روی تختش دراز کشید....و چشماش رو بست....تو اون چند دقیقه ای که دراز کشیده بود و داشت فکر میکرد گاهی صدای خفه لایتو_سان از اتاق بازی میومد و هر دفعه که میساکی میخواست و بره جلوشون رو بگیره به خودش این اجازه رو نمیداد....
اتاق بازی اتاق کناری میساکی یه و دیواراش خیلی نازکه..
حدودا یک ۴۵ دقیقه ای از زمانی که تو اتاق بود میگذشت و دلش طاقت نیورد و از آخر به سمت در رفت و در رو باز کرد..+بسه دیگه جمع کنین برین...
×ولی تازه...(یکی از اون آدما جلوی دهنش رو گرفت و گفت)
×بله ممنون از مهمون نوازیتون....
هر سه نفر از اتاق بیرون رفتن و بدن بی جون لایتو_سان رو رها کردن...
میساکی خم شد و چونه ی لایتو_سان رو گرفت و نگاهش کرد
-چقدر اینا وحشین....ببین باهات چیکار کردن...یادم باشه دیگه اینا رو نیارم...
دست زد به بدنش
+آی..
-این رده شلاقه....گفتم یک صداهایی شنیدم...
مشغول باز کردن دستای لایتو_سان شد...تا دستاش رو باز کرد پخش زمین شد...
-از دست تو....خیلی ضعیفی...
دستش رو روی زخم های لایتو_سان گذاشت
-ای نیروی جاودانگی...بهت دستور میدهم که بیمارم را خوب کنی...
از دستاش نیرویی بیرون اومد و تمام زخم های لایتو_سان رو خوب کرد...
-حالا بهتر شد...
لایتو_سان رو که مثل یک تیکه گوشت روی زمین افتاده بود
بلند کرد و به سمت حموم رفت...
#پارت_نهم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
۱۱.۹k
۲۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.