فیک فصل دوم «فقط من، فقط تو » .
پارت• 21/
ته: یااا وایسا
ات: بخدا ی بوس اینقدی بود 🤏
ته: نباید بیشتر میشد ؟
ات : یاااا ن
ته: اوکی من قهر
ات : ته ته اذیت نکن دیگه
ته :باشه کیوتچه
ات : اوه راستی خوراکی های فردا با ماست
ته : نظرت چیه با هم بریم خرید کنیم ؟
ات : موافقم
ته : پس پیش ب سوی فروشگاهههه
ات : یسسسس بریم
دوید و رفت سوار ماشین شد
رسیدن و ات سبد خرید رو برداشت و با ی لبخند گنده حولش میداد ک ی خمیازه کشید و سبد رو ول کرد ک کم مونده بود با وسایل ها برخورد کنه و همه چی ب فاخ بره ک بلههه شد همه ی کنسرو های لوبیا تو هوا معلق بودن و ات و تهیونگ با دهن باز به صحنه ی رو ب روشون نگاه میکردن و
ات : ای وای فاخ
تهیونگ : ات چیکار کردی!
ک یکی اومد و
...: خانوم چ وضعیه
تهیونگ« ی نگاه پشم ریزونی کردو » : هی حالا که چیزی نشده اتفاقی ک افتاد!
...: ام بله بلهه اتفاقی ک افتاد شما بفرمایید من جمع میکنم بفرمایید
تهیونگ : عزیزم اگه خسته ای میخوای بشینی توش؟
ات : آخه نشکنه ی وقت
تهیونگ: ن انقد جوجه ای نمیشکنه
تهیونگ ات رو بلند کرد تا داخل سبد بزارتش ک در همون هی ات غر میزد
ات : یااا من جوجه نیستم
تهیونگ: اوکی جوجه ی من
ات : عیش
ات وسایل رو از روی لیست میخوند و ته بر میداشت
ات : اوووو باید ب شیرینی فروشی بریم
تهیونگ: برای چی
ات: پنکیک صبحونه و کیک وانیلی عصرونه
تهیونگ: ب اجوما میگم درست کنه اونا مضرن طبیعی باشه بهتره
ات : اوووو اوکی خب دو بسته توت فرنگی بردار
تهیونگ: اوکی
تو بخش نوشیدنی ها بودن ک
ات : تهیونگ!!!!! پسه دیگه جا نمیشه تو بغلم
تهیونگ: اخریشههه
ات: نههههه
بلاخره خرید تموم شد و صندق در حال حساب کردن بودن
صندوق دار رو ب ات
..: اوه چقدر کیوتییئ. ات : ممنون
تهیونگ: درسته کیوته و همچنین ماله. منه پس!!!! تا اون چشماتودر نیاوردم زود حساب کن دیرمونه خلاصه ی خطر انفجار دیگه هم خطم ب خیر شده و تو راه کلی مسخره بازی در آوردن تا اینکه رسیدن عمارت
داشتن از پله ها بالا میرفتن که
مادربزرگ: اوه بچه ها رسیدید
ته: بله مادربزرگ
مادربزرگ : بیاید اتاقم میخوام باهاتون صحبت کنم .
داخل اتاق
مادربزرگ: خب دیگه کم کم داریم ب هجده سالگی ات نزدیک میشیم و همچنین به تاریخ عروسی
تهیونگ: درسته
مادربزرگ: خوب فکراتون رو کردید ؟
ات : چه فکری
مادربزرگ: بیاید باهم رو راست باشیم
خب تفاوت سنی تون با هم کمی زیاده و از الان چندتا موضوع پیچیده داشتیم که باعث حال خیلی بد نه تنها ات بلکه خود تو شده تهیونگ
ات: منظورتون چیه
مادربزرگ: شما واقعا با این ازدواج موافقید؟
تهیونگ: معلومه که موافقم مادربزرگ خودت حس من به ات رو بهتر از هر کسی میدونی ک چقدر عاشقشم میدونی
ات شکه شد ا الان چی گف گفت عاشقمهههههههههههه
تهیونگ ات رو تکون داد ولی ات زیادی تو فکر بود
تهیونگ: هی ات !
ت تو نمیخوای؟
ب جان پی دی نیم کچلم کردید خب ی کم صبر ی کم انتظار آخه 🤏😶 ب هر حال امیدوارم لذت ببرید
شرط پارت بعد: 111لایک و کامنت بدون تکرار
ته: یااا وایسا
ات: بخدا ی بوس اینقدی بود 🤏
ته: نباید بیشتر میشد ؟
ات : یاااا ن
ته: اوکی من قهر
ات : ته ته اذیت نکن دیگه
ته :باشه کیوتچه
ات : اوه راستی خوراکی های فردا با ماست
ته : نظرت چیه با هم بریم خرید کنیم ؟
ات : موافقم
ته : پس پیش ب سوی فروشگاهههه
ات : یسسسس بریم
دوید و رفت سوار ماشین شد
رسیدن و ات سبد خرید رو برداشت و با ی لبخند گنده حولش میداد ک ی خمیازه کشید و سبد رو ول کرد ک کم مونده بود با وسایل ها برخورد کنه و همه چی ب فاخ بره ک بلههه شد همه ی کنسرو های لوبیا تو هوا معلق بودن و ات و تهیونگ با دهن باز به صحنه ی رو ب روشون نگاه میکردن و
ات : ای وای فاخ
تهیونگ : ات چیکار کردی!
ک یکی اومد و
...: خانوم چ وضعیه
تهیونگ« ی نگاه پشم ریزونی کردو » : هی حالا که چیزی نشده اتفاقی ک افتاد!
...: ام بله بلهه اتفاقی ک افتاد شما بفرمایید من جمع میکنم بفرمایید
تهیونگ : عزیزم اگه خسته ای میخوای بشینی توش؟
ات : آخه نشکنه ی وقت
تهیونگ: ن انقد جوجه ای نمیشکنه
تهیونگ ات رو بلند کرد تا داخل سبد بزارتش ک در همون هی ات غر میزد
ات : یااا من جوجه نیستم
تهیونگ: اوکی جوجه ی من
ات : عیش
ات وسایل رو از روی لیست میخوند و ته بر میداشت
ات : اوووو باید ب شیرینی فروشی بریم
تهیونگ: برای چی
ات: پنکیک صبحونه و کیک وانیلی عصرونه
تهیونگ: ب اجوما میگم درست کنه اونا مضرن طبیعی باشه بهتره
ات : اوووو اوکی خب دو بسته توت فرنگی بردار
تهیونگ: اوکی
تو بخش نوشیدنی ها بودن ک
ات : تهیونگ!!!!! پسه دیگه جا نمیشه تو بغلم
تهیونگ: اخریشههه
ات: نههههه
بلاخره خرید تموم شد و صندق در حال حساب کردن بودن
صندوق دار رو ب ات
..: اوه چقدر کیوتییئ. ات : ممنون
تهیونگ: درسته کیوته و همچنین ماله. منه پس!!!! تا اون چشماتودر نیاوردم زود حساب کن دیرمونه خلاصه ی خطر انفجار دیگه هم خطم ب خیر شده و تو راه کلی مسخره بازی در آوردن تا اینکه رسیدن عمارت
داشتن از پله ها بالا میرفتن که
مادربزرگ: اوه بچه ها رسیدید
ته: بله مادربزرگ
مادربزرگ : بیاید اتاقم میخوام باهاتون صحبت کنم .
داخل اتاق
مادربزرگ: خب دیگه کم کم داریم ب هجده سالگی ات نزدیک میشیم و همچنین به تاریخ عروسی
تهیونگ: درسته
مادربزرگ: خوب فکراتون رو کردید ؟
ات : چه فکری
مادربزرگ: بیاید باهم رو راست باشیم
خب تفاوت سنی تون با هم کمی زیاده و از الان چندتا موضوع پیچیده داشتیم که باعث حال خیلی بد نه تنها ات بلکه خود تو شده تهیونگ
ات: منظورتون چیه
مادربزرگ: شما واقعا با این ازدواج موافقید؟
تهیونگ: معلومه که موافقم مادربزرگ خودت حس من به ات رو بهتر از هر کسی میدونی ک چقدر عاشقشم میدونی
ات شکه شد ا الان چی گف گفت عاشقمهههههههههههه
تهیونگ ات رو تکون داد ولی ات زیادی تو فکر بود
تهیونگ: هی ات !
ت تو نمیخوای؟
ب جان پی دی نیم کچلم کردید خب ی کم صبر ی کم انتظار آخه 🤏😶 ب هر حال امیدوارم لذت ببرید
شرط پارت بعد: 111لایک و کامنت بدون تکرار
۶۵.۶k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.