رهـــــروان شـــــهـــــدا
رهـــــروان شـــــهـــــدا
خاطره ای از شهید #حمزه_حجّت_انصاری درمورد #عید_جبهه ها !
خیابونا ،خیلی شلوغه ، همه در تدارک عیدن . عدّه ای لباس نو برای خودشون یا بچه هاشون خریدن و عدّه ای دیگه در تدارک سفره ی هفت سین ....بهـار ، طبیعتش اینه که با خودش جنب و جوش به همراه میاره . فقط ما انسان ها نیستیم که با شنیدن صدای پای بهار خوشحال می شیم . درختا هم از خواب زمستونی بیدار میشن و جوونه می زنن . همه جا سبز و زیبا میشه ....حالا که در اوّلین روزهای نوروز هستیم می خوام خاطره ای از #عید_جبـهـه براتون تعریف کنم . اونجا که خبری از مغازه ، بازار ، شیرینی فروشی و .... نبود.
دقیقا یادمه نزدیکای عیـد سال ۶۵ بود....فکر می کردم حالا که بچّه ها جبهه هستند عید و سال نـو یادشون نیست....چند دقیقه ای که مونده بود تا سال تحویل بشه دیدم جنب و جوشی تو سنگرمون به چشم می خوره ، یکی از بچّه ها رفته سفره ای رو آورده و پهن کرده ، خدا رحمت کنه #شهید_احمدزاده رو ؛ ازش پرسیدم چـه خبـر شده ؟ گفت چند لحـظـه ی دیگه ، سال تحویـل میشه ، برای همینه که بچّه ها گفتند بهتـره سفره ی هفت سین پهن کنیم . مونده بودم چطور میشه تو سنگـر ، سفره ی هفت سین پهن کنیم ؟! دور و برمو با دقّت نگاه کردم ، راستش یه کمی نون خشک بود و چند تا دونه کنسرو ماهی !
همین که داشتم فکر می کردم دیدم شش نفر اومدن تو سنگر و رفتن سراغ سفره ،حتما براتون جالبه که بگم یکی شون سه چهار سانت سیم خاردار تـو دستش بود که گذاشت سر سفره، یکی شون سلاح و خلاصه سمبـه (وسیله ای که باهاش سلاح شون رو پاک می کردن) کمی علف به عنوان سبـزه ،سرنیزه ، سربند. شمردم دیدم شش تا شده ، با خنده گفتم : هفتمیش کو ؟!
#شهید_احمدزاده خنده ای کرد و گفت : خودت #سیّد ! آره با خودت میشه هفت تا... یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچیک رو آورد . رادیو که روشن شد تیک تاک پخش می شد . فهمیدیم چند ثانیه بیشتر به تحویل سال نو باقی نمونده ...
صدای گوینده : « آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و پنچ.... » بچه ها همدیگه رو در آغوش گرفتند و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتن .
بهتره به یاد اون روزا ؛
سال نو ؛
به یاد #رزمندگان هشت سال دفاع مقدّس ؛
و #شهـدایمان باشیم !
خاطره ای از شهید #حمزه_حجّت_انصاری درمورد #عید_جبهه ها !
خیابونا ،خیلی شلوغه ، همه در تدارک عیدن . عدّه ای لباس نو برای خودشون یا بچه هاشون خریدن و عدّه ای دیگه در تدارک سفره ی هفت سین ....بهـار ، طبیعتش اینه که با خودش جنب و جوش به همراه میاره . فقط ما انسان ها نیستیم که با شنیدن صدای پای بهار خوشحال می شیم . درختا هم از خواب زمستونی بیدار میشن و جوونه می زنن . همه جا سبز و زیبا میشه ....حالا که در اوّلین روزهای نوروز هستیم می خوام خاطره ای از #عید_جبـهـه براتون تعریف کنم . اونجا که خبری از مغازه ، بازار ، شیرینی فروشی و .... نبود.
دقیقا یادمه نزدیکای عیـد سال ۶۵ بود....فکر می کردم حالا که بچّه ها جبهه هستند عید و سال نـو یادشون نیست....چند دقیقه ای که مونده بود تا سال تحویل بشه دیدم جنب و جوشی تو سنگرمون به چشم می خوره ، یکی از بچّه ها رفته سفره ای رو آورده و پهن کرده ، خدا رحمت کنه #شهید_احمدزاده رو ؛ ازش پرسیدم چـه خبـر شده ؟ گفت چند لحـظـه ی دیگه ، سال تحویـل میشه ، برای همینه که بچّه ها گفتند بهتـره سفره ی هفت سین پهن کنیم . مونده بودم چطور میشه تو سنگـر ، سفره ی هفت سین پهن کنیم ؟! دور و برمو با دقّت نگاه کردم ، راستش یه کمی نون خشک بود و چند تا دونه کنسرو ماهی !
همین که داشتم فکر می کردم دیدم شش نفر اومدن تو سنگر و رفتن سراغ سفره ،حتما براتون جالبه که بگم یکی شون سه چهار سانت سیم خاردار تـو دستش بود که گذاشت سر سفره، یکی شون سلاح و خلاصه سمبـه (وسیله ای که باهاش سلاح شون رو پاک می کردن) کمی علف به عنوان سبـزه ،سرنیزه ، سربند. شمردم دیدم شش تا شده ، با خنده گفتم : هفتمیش کو ؟!
#شهید_احمدزاده خنده ای کرد و گفت : خودت #سیّد ! آره با خودت میشه هفت تا... یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچیک رو آورد . رادیو که روشن شد تیک تاک پخش می شد . فهمیدیم چند ثانیه بیشتر به تحویل سال نو باقی نمونده ...
صدای گوینده : « آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و پنچ.... » بچه ها همدیگه رو در آغوش گرفتند و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتن .
بهتره به یاد اون روزا ؛
سال نو ؛
به یاد #رزمندگان هشت سال دفاع مقدّس ؛
و #شهـدایمان باشیم !
۳.۸k
۰۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.