زور که نیست

زور که نیست

در ادامۀ عملیات در حال جلو رفتن بودیم که کسی پای مرا محکم گرفت. نگاه کردم دیدم مجروح است. البته خیلی سطحی، از رفقا بود، می خواست با ما شوخی کند، گفتم:«پای مرا چرا گرفتی، خودت می خواهی بروی برو، مرا چرا دنبال خودت می کشی». شروع کردم سر و صدا کردن، البته نه خیلی بلند دو، سه نفر از بچه ها جمع شدند و پرسیدند:«چی شده چرا سر و صدا می کنی؟» گفتم:«از آقا بپرسید، به زور می خواهد مرا به کشتن بدهد. من دلم نمی خواهد شهید بشوم، زور که نیست
دیدگاه ها (۱)

رهـــــروان شـــــهـــــداخاطره ای از شهید #حمزه_حجّت_انصاری...

امام علی(ع): عاقل ترین مردم کسی است که در امور زندگبش بهتر ب...

ساندویچ و نوشابهعراق پاتک کرده بود؛ از همان پاتک های معروف و...

رمزگشائی نام امسال: اقتصاد مقاومتی=13حرفاقدام و عمل=9حرفتعدا...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_280با صداش کل ترسام فر...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط