My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵³🪐🦖
چشماشو بست و لباشو گاز گرفت... اما با حرف جونگ کوک از رویا بیرون اومد..
کوک: حالا برو ، میتونی بری تهیونگ ، آزادی...
با این حرف جونگ کوک ، ناخواسته قلب تهیونگ به درد اومد.. انتظار نداشت کوک به همین راحتی اونو کنار بزاره... پوزخندی به طرز فکرش زد و بدون توجه به دردی که تو پایین تنه اش بود لباسش رو پوشید سمت در خروجی رفت.. همون لحظه کوک دستشو پشت دست تهیونگ قرار داد..
کوک: میرسونمت..
تهیونگ با بد عنقی محکم دست کوک زو پس زد گفت...
تهیونگ: نمیخوام خودم میرم..
اما کوک بدون توجه به حرف تهیونگ دستشو گرفت و دنبال خودش کشید و به راهش ادامه داد که ناله تهیونگ از درد به گوشش خورد با نگرانی نگاهشو به چشمای تهیونگ داد و به خواسته قلبیش اونو براید استایل بغلش کرد و سمت ماشینش رفت...
جای تعجبش اینجا بود که تهیونگ هیچ اعتراضی به این آغوش کوک نداشت.. میخواست این لحظات آخرشو با کوک بگذرونه...
سرشو تو کت کوک فرو کرد و عمیق عطر شو نفس کشید..
ناخواسته بغضی گلوشو سپر خودش کرد و این برای تهیونگ تو اون مکان و لحظه اصلا خوب نبود، نمیخواست دست کوک آتو بده... بينيشو محکم بالا کشید لباشو گاز گرفت کوک اونو تو ماشین گذاشت و متوجه اشکای بی صدای تهیونگ شده بود اما به روی خودش نیاورد تا راحت باشه..
تهیونگ با یادآوری چیزی پوزخندی زد و گفت...
تهیونگ: نامزد گرامیتون اگه بفهمه با من خوابیدی چیکار میکنه..؟ امیدوارم باعث خرابی یه رابطه عاشقانه نشم جئون جونگ کوک...
کوک از حرص نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و سعی کرد به خودش مسلت باشه اما تهیونگ تسلیم نشد و با مسخرگی ادامه داد..
تهیونگ: اگه حامله بشم چی...؟ بچم بدون پدر میشه ، البته مشکلی نیست یه پدر خوب براش پیدا میکنم..
با دادی که کوک زد حرف تهیونگ تو دهنش خفه شد... با چشمای بزرگ شده به سمت کوک برگشت و نگاهش کرد.. خواست حرفی بزنه اما با مشتی که کوک به فرمون ماشین زد دهنشو زیپ کشید جونگ کوک با خشم به سمت تهیونگ برگشت و چونه کوچیکشو تو دستاش اسیر کرد...
کوک: بگو داشتی میگفتی..؟ پس قراره بعد من هر*زه بشی و هر شب زیر یکی بری...!؟! ازت بعید هم نیست کیم تهیونگ.. تو نمیتونی از من باردار بشی اما اگه همچین چیزی بشه مطمئن باش بچمو ازت میگیرم و نمیزام دست تو هر*زه بزرگ بشه...!
کوک نمیفهمید چی داره میگه و از عصبانیت هرچی که مغزش فرمون میداد رو از زبونش خارج میکرد و حواسش به قلب کوچیک تهیونگ که هر لحظه بیشتر ترک بر میداشت نبود..
دستشو از چونه تهیونگ برداشت و بدون توجه به بغض تهیونگ که هر لحظه میتونست بترکه ماشین رو روشن کرد و تهیونگ رو به خونه اش رسوند...
تهیونگ شکسته بود.. نمیتونست این حجم از بیرحمی رو تحمل کنه و قبل اینکه از ماشین پیاده بشه...
Part⁵³🪐🦖
چشماشو بست و لباشو گاز گرفت... اما با حرف جونگ کوک از رویا بیرون اومد..
کوک: حالا برو ، میتونی بری تهیونگ ، آزادی...
با این حرف جونگ کوک ، ناخواسته قلب تهیونگ به درد اومد.. انتظار نداشت کوک به همین راحتی اونو کنار بزاره... پوزخندی به طرز فکرش زد و بدون توجه به دردی که تو پایین تنه اش بود لباسش رو پوشید سمت در خروجی رفت.. همون لحظه کوک دستشو پشت دست تهیونگ قرار داد..
کوک: میرسونمت..
تهیونگ با بد عنقی محکم دست کوک زو پس زد گفت...
تهیونگ: نمیخوام خودم میرم..
اما کوک بدون توجه به حرف تهیونگ دستشو گرفت و دنبال خودش کشید و به راهش ادامه داد که ناله تهیونگ از درد به گوشش خورد با نگرانی نگاهشو به چشمای تهیونگ داد و به خواسته قلبیش اونو براید استایل بغلش کرد و سمت ماشینش رفت...
جای تعجبش اینجا بود که تهیونگ هیچ اعتراضی به این آغوش کوک نداشت.. میخواست این لحظات آخرشو با کوک بگذرونه...
سرشو تو کت کوک فرو کرد و عمیق عطر شو نفس کشید..
ناخواسته بغضی گلوشو سپر خودش کرد و این برای تهیونگ تو اون مکان و لحظه اصلا خوب نبود، نمیخواست دست کوک آتو بده... بينيشو محکم بالا کشید لباشو گاز گرفت کوک اونو تو ماشین گذاشت و متوجه اشکای بی صدای تهیونگ شده بود اما به روی خودش نیاورد تا راحت باشه..
تهیونگ با یادآوری چیزی پوزخندی زد و گفت...
تهیونگ: نامزد گرامیتون اگه بفهمه با من خوابیدی چیکار میکنه..؟ امیدوارم باعث خرابی یه رابطه عاشقانه نشم جئون جونگ کوک...
کوک از حرص نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و سعی کرد به خودش مسلت باشه اما تهیونگ تسلیم نشد و با مسخرگی ادامه داد..
تهیونگ: اگه حامله بشم چی...؟ بچم بدون پدر میشه ، البته مشکلی نیست یه پدر خوب براش پیدا میکنم..
با دادی که کوک زد حرف تهیونگ تو دهنش خفه شد... با چشمای بزرگ شده به سمت کوک برگشت و نگاهش کرد.. خواست حرفی بزنه اما با مشتی که کوک به فرمون ماشین زد دهنشو زیپ کشید جونگ کوک با خشم به سمت تهیونگ برگشت و چونه کوچیکشو تو دستاش اسیر کرد...
کوک: بگو داشتی میگفتی..؟ پس قراره بعد من هر*زه بشی و هر شب زیر یکی بری...!؟! ازت بعید هم نیست کیم تهیونگ.. تو نمیتونی از من باردار بشی اما اگه همچین چیزی بشه مطمئن باش بچمو ازت میگیرم و نمیزام دست تو هر*زه بزرگ بشه...!
کوک نمیفهمید چی داره میگه و از عصبانیت هرچی که مغزش فرمون میداد رو از زبونش خارج میکرد و حواسش به قلب کوچیک تهیونگ که هر لحظه بیشتر ترک بر میداشت نبود..
دستشو از چونه تهیونگ برداشت و بدون توجه به بغض تهیونگ که هر لحظه میتونست بترکه ماشین رو روشن کرد و تهیونگ رو به خونه اش رسوند...
تهیونگ شکسته بود.. نمیتونست این حجم از بیرحمی رو تحمل کنه و قبل اینکه از ماشین پیاده بشه...
۵.۴k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳