My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵⁴🪐🦖
قبل اینکه از ماشین پیاده بشه با حرص و عصبانیت گفت...
تهیونگ: ازت متنفرم جئون جونگ کوک..
و به سرعت از ماشین پیاده شد و در ماشین رو با هرچی انرژی داشت بست... کوک خیره به دور شدن تهیونگ ، ناخودآگاه لب زد..
کوک: منم دوست دارم...
تهیونگ با صدای بلند بغضش شكست اما سريع لبشو گاز گرفت تا بیشتر از این رسوا نشه.. پشت در اتاقش تکیه داد و محکم جلوی دهنش رو گرفت... اشکاش از لا به لای انگشتاش سر میخوردن و زمین میریختند.. سعی میکرد اشکش رو مهار کنه اما هر لحظه به تعدادش اضافه میشد... مثل ابر بهاری گریه میکرد.. اولین بار نبود که هرزه خطاب میشد اما شنیدن این حرف از دهن جونگ کوک حتی دردش از یه گلوله بیشتر بود... به زور یه لیوان برای خودش آب ریخت و سریع خورد تا بغض رفع بشه.. درد پایین تنه اش رو به کل فراموش کرده بود... هر از گاهی یه سوزش کوچیکی از حفره اش دریافت میکرد اما اصلا براش مهم نبود..
اما اینکه الان کوک داره ازدواج میکنه اونو میسوزوند ، اینکه عين احمقا اون پیشنهاد رو قبول کرده بود...
اون لحظه دلش فقط آغوش پاپا و باباش رو میخواست.. شبیه بچه های دو ساله شده بود پاهاشو بغل کرد و ساکت به یه گوشه زل زد...
نیشخندی زد و با خودش زمزمه کرد..
" حتما الان داره به سادگیم میخنده ، نباید خامش میشدم نباید... "
با صدای در به خودش اومد ، به زور بلند شد و پاهاشو به سمت در هدایت کرد.. در رو باز کرد و با دیدن جک عصبانیتش ده برابر شد و سریع شروع کرد غر زدن...
تهیونگ: تو عوضی دیشب کدوم گوری بودی هااااا..!؟ میدونی چی به سرم اومد..!؟ تو لعنتی منو میبری به بار بعد خود تو معلوم نیست با کدوم هر*زهتی گم و گور میکنی از اولش هم نباید پیشنهاد احمقانهات رو قبول میکردم...
جک پوف کلافه ای کشید و گفت..
جک: تهیونگ خواهشا یکم سكوت كن اصلا حال ندارم ، 6 راند س*ک*س داشتم (ماشاالله...😑) حتی نمیدونم چطوری به خونه رسیدم...!
تهیونگ با چشمای بزرگ از حرص به طرف جک هجوم برد و سیلی بهش زد و گفت..
تهیونگ: توعه لعنتی وقتی داشتی توی اون اتاق حال میکردی منو...
اما سريع سکوت کرد.. نباید این کار احمقانه ای که انجام داده بود واسه یکی دیگه هم شرح میداد...
جک دستی به گونه اش که سیلی خورده بود کشید و غر زد..
جک: حتی پدرم هم تو عمرم روی من دست بلند نکرده بود بچ کوچولو...!
تهیونگ پوف کلافه ای کشید و خودش رو روی مبل پرت کرد.. جک با دیدن چشمای قرمز به طرفش برگشت و گفت...
جک: چشمات چرا قرمزه..؟ گریه کردی..!؟
تهیونگ با حرص جواب داد...
تهیونگ: آره داشتم سر قبر تو گریه میکردم..!
جک نگاه مظلومشو به تهیونگ دوخت و گفت...
جک: نگوووو ، من هنوز خیلی جوونم..
تهیونگ پوفی کشید و گفت...
تهیونگ: اگه یه سیلی دیگه نمیخوای از جلوی چشمام گمشو فقط..
لایک: 15
Part⁵⁴🪐🦖
قبل اینکه از ماشین پیاده بشه با حرص و عصبانیت گفت...
تهیونگ: ازت متنفرم جئون جونگ کوک..
و به سرعت از ماشین پیاده شد و در ماشین رو با هرچی انرژی داشت بست... کوک خیره به دور شدن تهیونگ ، ناخودآگاه لب زد..
کوک: منم دوست دارم...
تهیونگ با صدای بلند بغضش شكست اما سريع لبشو گاز گرفت تا بیشتر از این رسوا نشه.. پشت در اتاقش تکیه داد و محکم جلوی دهنش رو گرفت... اشکاش از لا به لای انگشتاش سر میخوردن و زمین میریختند.. سعی میکرد اشکش رو مهار کنه اما هر لحظه به تعدادش اضافه میشد... مثل ابر بهاری گریه میکرد.. اولین بار نبود که هرزه خطاب میشد اما شنیدن این حرف از دهن جونگ کوک حتی دردش از یه گلوله بیشتر بود... به زور یه لیوان برای خودش آب ریخت و سریع خورد تا بغض رفع بشه.. درد پایین تنه اش رو به کل فراموش کرده بود... هر از گاهی یه سوزش کوچیکی از حفره اش دریافت میکرد اما اصلا براش مهم نبود..
اما اینکه الان کوک داره ازدواج میکنه اونو میسوزوند ، اینکه عين احمقا اون پیشنهاد رو قبول کرده بود...
اون لحظه دلش فقط آغوش پاپا و باباش رو میخواست.. شبیه بچه های دو ساله شده بود پاهاشو بغل کرد و ساکت به یه گوشه زل زد...
نیشخندی زد و با خودش زمزمه کرد..
" حتما الان داره به سادگیم میخنده ، نباید خامش میشدم نباید... "
با صدای در به خودش اومد ، به زور بلند شد و پاهاشو به سمت در هدایت کرد.. در رو باز کرد و با دیدن جک عصبانیتش ده برابر شد و سریع شروع کرد غر زدن...
تهیونگ: تو عوضی دیشب کدوم گوری بودی هااااا..!؟ میدونی چی به سرم اومد..!؟ تو لعنتی منو میبری به بار بعد خود تو معلوم نیست با کدوم هر*زهتی گم و گور میکنی از اولش هم نباید پیشنهاد احمقانهات رو قبول میکردم...
جک پوف کلافه ای کشید و گفت..
جک: تهیونگ خواهشا یکم سكوت كن اصلا حال ندارم ، 6 راند س*ک*س داشتم (ماشاالله...😑) حتی نمیدونم چطوری به خونه رسیدم...!
تهیونگ با چشمای بزرگ از حرص به طرف جک هجوم برد و سیلی بهش زد و گفت..
تهیونگ: توعه لعنتی وقتی داشتی توی اون اتاق حال میکردی منو...
اما سريع سکوت کرد.. نباید این کار احمقانه ای که انجام داده بود واسه یکی دیگه هم شرح میداد...
جک دستی به گونه اش که سیلی خورده بود کشید و غر زد..
جک: حتی پدرم هم تو عمرم روی من دست بلند نکرده بود بچ کوچولو...!
تهیونگ پوف کلافه ای کشید و خودش رو روی مبل پرت کرد.. جک با دیدن چشمای قرمز به طرفش برگشت و گفت...
جک: چشمات چرا قرمزه..؟ گریه کردی..!؟
تهیونگ با حرص جواب داد...
تهیونگ: آره داشتم سر قبر تو گریه میکردم..!
جک نگاه مظلومشو به تهیونگ دوخت و گفت...
جک: نگوووو ، من هنوز خیلی جوونم..
تهیونگ پوفی کشید و گفت...
تهیونگ: اگه یه سیلی دیگه نمیخوای از جلوی چشمام گمشو فقط..
لایک: 15
۵.۱k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳