My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵⁵🪐🦖
تهیونگ: اگه یه سیلی دیگه نمیخوای از جلوی چشمام گمشو فقط...
جک لبخندی با بیچارگی زد و آروم لب زد..
جک: تهیونگی اما اینجا خونه م...منه..
تهیونگ خنده عصبی کرد و از جاش بلند شد و سمت در رفت و گفت...
تهیونگ: آره راست میگی من باید گم شم یادم رفته بود اینجا خونه توعه..
و بدون توجه به اعتراض جک در و محکم بست و از خونه خارج شد... هوا ابری بود هر لحظه ممکن بود بغض ابراها هم بشکنه..
تهیونگ در اوج ناراحتی لبخند محوی زد و گفت...
تهیونگ: بلاخره یکی پیدا شد تا منو درک کنه..
اولین قطره بارون روی بینیش فرود اومد... اما توجهی نکرد و به قدماش ادامه داد.. به ساعت نگاه کرد، ساعت 4 صبح بود... نمیدونست الان کجا بره چون اون کافه رو جک و تهیونگ باهم افتتاحش کردن و تهیونگ مجبور شد خونه اش رو بفروشه و بیاد پیش جک و از اونجایی که جک کاملا استریت بود تونسته بود بهش اعتماد کنه..
حتی نمیتونست به پاپا یا باباش زنگ بزنه تا براش هزینه یک خونه رو بفرستن چون تهیونگ با کلی دردسر تونست باباشو راضی کنه که با جک هم خونه بشه...
با بوق ماشینی که بهش میزد بدون توجه بهش از کنارش عبور کرد اما با بوق مکرر همون ماشین به سمت مسیر تهیونگ کلافه به سمت ماشین برگشت اما با دیدن ماشین جک ابرویی بالا انداخت..
دوباره به راهش ادامه داد...
جک کاری نکرده بود اما تهیونگ اون لحظه نمیتونست درک کنه که چی درسته و چی اشتباه جک سرش رو از ماشین بیرون آورد و داد زد..
جک: تهیونگ بیا تو ماشین بارون میباره سرما میخوری احمق...!
اما تهیونگ با نشون دادن انگشت فا*کش دهن جک رو بست.. حال ته از نظر روحی اصلا خوب نبود و به یک جای ساکت و آروم و دور از شهر نیاز داشت... ناگهان با فکری که به سرش زد جهتش رو به سمت ماشین جک عوض کرد و سوار ماشین جک شد و بلافاصله شروع کرد به حرف زدن..
تهیونگ: فکر نکن بخشیدمت اما ازت کمک میخوام...
جک لبخندی زد و گفت..
جک: با اینکه نمیدونم چه اشتباهی مرتکب شدم اما هرچی باشه من پشتتم...
تهیونگ مطمئن نبود از حرفش اما با تردید لب زد..
تهیونگ: تو بهم گفتی پدربزرگت تو یکی از روستاهای این اطرف زندگی میکنه درسته...؟
جک با گیجی سری تکون داد و منتظر حرف بعدی تهیونگ به لباش چشم دوخت..
تهیونگ: م...میخوام یه مدت از شهر دور بشم حدود دو یا سه ماه.. میشه این موضوع رو به پدر بزرگت بگی تا ببینی نظرش چیه...؟
اما اون بدون توجه به حرف تهیونگ گفت..
جک: تهیونگ چیزی شده...!؟ امروز یکم عجیب رفتار میکنی.. میتونی بهم اعتماد کنی و بگی..
تهیونگ لبخندی به جک زد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد و سعی کرد بحث رو عوض کنه...
تهیونگ: یادت نره که درباره من به پدر بزرگت بگی..
جک سری تکون داد و سکوت بود که کل اون ماشین رو در بر گرفت...
Part⁵⁵🪐🦖
تهیونگ: اگه یه سیلی دیگه نمیخوای از جلوی چشمام گمشو فقط...
جک لبخندی با بیچارگی زد و آروم لب زد..
جک: تهیونگی اما اینجا خونه م...منه..
تهیونگ خنده عصبی کرد و از جاش بلند شد و سمت در رفت و گفت...
تهیونگ: آره راست میگی من باید گم شم یادم رفته بود اینجا خونه توعه..
و بدون توجه به اعتراض جک در و محکم بست و از خونه خارج شد... هوا ابری بود هر لحظه ممکن بود بغض ابراها هم بشکنه..
تهیونگ در اوج ناراحتی لبخند محوی زد و گفت...
تهیونگ: بلاخره یکی پیدا شد تا منو درک کنه..
اولین قطره بارون روی بینیش فرود اومد... اما توجهی نکرد و به قدماش ادامه داد.. به ساعت نگاه کرد، ساعت 4 صبح بود... نمیدونست الان کجا بره چون اون کافه رو جک و تهیونگ باهم افتتاحش کردن و تهیونگ مجبور شد خونه اش رو بفروشه و بیاد پیش جک و از اونجایی که جک کاملا استریت بود تونسته بود بهش اعتماد کنه..
حتی نمیتونست به پاپا یا باباش زنگ بزنه تا براش هزینه یک خونه رو بفرستن چون تهیونگ با کلی دردسر تونست باباشو راضی کنه که با جک هم خونه بشه...
با بوق ماشینی که بهش میزد بدون توجه بهش از کنارش عبور کرد اما با بوق مکرر همون ماشین به سمت مسیر تهیونگ کلافه به سمت ماشین برگشت اما با دیدن ماشین جک ابرویی بالا انداخت..
دوباره به راهش ادامه داد...
جک کاری نکرده بود اما تهیونگ اون لحظه نمیتونست درک کنه که چی درسته و چی اشتباه جک سرش رو از ماشین بیرون آورد و داد زد..
جک: تهیونگ بیا تو ماشین بارون میباره سرما میخوری احمق...!
اما تهیونگ با نشون دادن انگشت فا*کش دهن جک رو بست.. حال ته از نظر روحی اصلا خوب نبود و به یک جای ساکت و آروم و دور از شهر نیاز داشت... ناگهان با فکری که به سرش زد جهتش رو به سمت ماشین جک عوض کرد و سوار ماشین جک شد و بلافاصله شروع کرد به حرف زدن..
تهیونگ: فکر نکن بخشیدمت اما ازت کمک میخوام...
جک لبخندی زد و گفت..
جک: با اینکه نمیدونم چه اشتباهی مرتکب شدم اما هرچی باشه من پشتتم...
تهیونگ مطمئن نبود از حرفش اما با تردید لب زد..
تهیونگ: تو بهم گفتی پدربزرگت تو یکی از روستاهای این اطرف زندگی میکنه درسته...؟
جک با گیجی سری تکون داد و منتظر حرف بعدی تهیونگ به لباش چشم دوخت..
تهیونگ: م...میخوام یه مدت از شهر دور بشم حدود دو یا سه ماه.. میشه این موضوع رو به پدر بزرگت بگی تا ببینی نظرش چیه...؟
اما اون بدون توجه به حرف تهیونگ گفت..
جک: تهیونگ چیزی شده...!؟ امروز یکم عجیب رفتار میکنی.. میتونی بهم اعتماد کنی و بگی..
تهیونگ لبخندی به جک زد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد و سعی کرد بحث رو عوض کنه...
تهیونگ: یادت نره که درباره من به پدر بزرگت بگی..
جک سری تکون داد و سکوت بود که کل اون ماشین رو در بر گرفت...
۵.۲k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳