رمان ماه خونین (پارت ۸)
بعد از مدرسه با یوکی رفتم به کتابخونه تا دوباره کتاب که بخرم. یکدفعه به یک نفر برخورد کردم، وقتی که دیدمش، دیدم همون پسر پُرواست. وقتی که منو دید، نشناخت و یه عذرخواهی کرد و رفت. خیلی تعجب کردم، چطور ممکنه نشناسه رفتم دنبالش و صدا کردم
_هوییی پسرررر.
برگشت و منو نگاه کرد، به سمتش رفتم و بهش گفتم:
_هی، تومنو نمیشناسی؟
_نه، چطور؟
برای یک لحظه تو فکر بود،بعد که دقیق نگاه کرد تازه فهمید.
_آها، تو همون دختر پروعه تو کتابخونه ای.
_پس تازه فهمیدی، از بس که احمقی.
_چی گفتی؟
_گفتم از بس که احمقی.
_من احمقم؟
_آره، چطور ممکنه با آدمی که قبلا باهاش روبه رو شد رو نشناسی، معلومه دیگه احمقی.
_ببخشیدا، ولی من با آدمی هایی نه باهاشون دوستم و نه باهاشون نسبتی دارم رو نا دیده میگیرم یا فراموش میکنم، درضم من با تو چه نسبتی دارم که باید تو به یاد بیارم؟
_عجب آدم پرویی هستی.
_خیلی ممنون ولی تو بیشتر.
از عصبانیت سرخ شده بودم که یکهو گفت:
_چیشد؟ خجالت کشیدی پرنسس کوچولو؟
_از کی؟ از تو؟ صد سال سیاه. مگه اینکه تو خواب ببینی.
_من اون سال هارو هم دیدم پرنسس، تازه زندگیشون هم کردم.
خون در رگ هام یخ زد، یعنی چی که اون هارو زندگی کرده؟ یعنی شوخی کرده؟
_چی؟
_آه، هیچی، شوخی بود. جدی نگیر.
اما لحنش خیلی جدی بود، این چیزی نبود که شوخی باشه. لحن سرد، چشمای سرد، دستپاچگی بعد از صحبت، حالت انکار. همه ی اینا نشونه راز بزرگیه که هر تیکه از پازلش ممکنه هر لحظه بیرون بزنه. انگشتامو حس نمیکنم، شاید شوخی کرده باشه اما اگه حقیقت باشه چی؟ اون کیه؟.........
🌕🩸🍷
@roman.world
_هوییی پسرررر.
برگشت و منو نگاه کرد، به سمتش رفتم و بهش گفتم:
_هی، تومنو نمیشناسی؟
_نه، چطور؟
برای یک لحظه تو فکر بود،بعد که دقیق نگاه کرد تازه فهمید.
_آها، تو همون دختر پروعه تو کتابخونه ای.
_پس تازه فهمیدی، از بس که احمقی.
_چی گفتی؟
_گفتم از بس که احمقی.
_من احمقم؟
_آره، چطور ممکنه با آدمی که قبلا باهاش روبه رو شد رو نشناسی، معلومه دیگه احمقی.
_ببخشیدا، ولی من با آدمی هایی نه باهاشون دوستم و نه باهاشون نسبتی دارم رو نا دیده میگیرم یا فراموش میکنم، درضم من با تو چه نسبتی دارم که باید تو به یاد بیارم؟
_عجب آدم پرویی هستی.
_خیلی ممنون ولی تو بیشتر.
از عصبانیت سرخ شده بودم که یکهو گفت:
_چیشد؟ خجالت کشیدی پرنسس کوچولو؟
_از کی؟ از تو؟ صد سال سیاه. مگه اینکه تو خواب ببینی.
_من اون سال هارو هم دیدم پرنسس، تازه زندگیشون هم کردم.
خون در رگ هام یخ زد، یعنی چی که اون هارو زندگی کرده؟ یعنی شوخی کرده؟
_چی؟
_آه، هیچی، شوخی بود. جدی نگیر.
اما لحنش خیلی جدی بود، این چیزی نبود که شوخی باشه. لحن سرد، چشمای سرد، دستپاچگی بعد از صحبت، حالت انکار. همه ی اینا نشونه راز بزرگیه که هر تیکه از پازلش ممکنه هر لحظه بیرون بزنه. انگشتامو حس نمیکنم، شاید شوخی کرده باشه اما اگه حقیقت باشه چی؟ اون کیه؟.........
🌕🩸🍷
@roman.world
- ۳.۱k
- ۲۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط