روبروی هزار آیینه هم که بایستم

‍ روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و
می آیم و
از تو می نویسم
گرچه فاصله بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست

حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است
که در گذر همه فصل ها
من دلم
فقط تو را
می خواهد
دیدگاه ها (۵۱)

حصارِ فکری ای که دور تو کشیدم خطرناک ترین مرزِ ممنوعه ی دنیا...

زمستان شدهو ماروبروی شیشه‌های کافهدر حسرت برف نشسته‌ایمبا دل...

یادمه یه شب خیلی دلم براش تنگ شده بوداون از دوست داشتن من خب...

راســتش را بخــــواهید به ازدواج هایِ نسلمان اعتمادی ندارم د...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط