تکپارتی
تکپارتی
از تهیونگ
وقتی باهاش قهری
تهیونگ جدیدا جوری رفتار میکرد که انگار تو وجودی نداری و یک هفته ای میشد که خونه دیر میومد و تو از این موضوع اصلا احساس خوبی نداشتی
تصمیم گرفتی امشب ببدار بمونی تا باهاش حرف بزنی .
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختی که ساعت ۲ صبح رو نشون میداد اخم کوچیکیم داشتی
با صدای در از افکارت اومدی بیرون
که در باز شد و تهیونگ اومد داخل خونه و با تویی که دست به سینه نشسته بودی رو دید
توجهی بهت نکرد و کتشو اویز کرد
ات: تهیونگ!
نگاهش روی کتش بود
تهیونگ:هوم؟
ات: چرا جوری رفتار میکنی که برات وجودی ندارم..یعنی انقدر برات بی ارزشم؟!!
تهیونگ:ات...لطفا بس کن خستم
ات؛چیو بس کنم ؟؟؟ همیشه شبا دیر میای خونه و زود میری جوری رفتار میکنی انگار من یه روحی چیزیم(نسبتا بلند)
تهیونگ نزدیکت شد و سعی میکرد اعصبانیتشو نگه داره اما فایده ای نداشت
تهیونگ:ات..
همینجوری سرش غر غر میکردی که سوزشی در طرف سمت چپ صورتت احساس کردی
چشمات اشکی شده بود و انتظار نداشتی فرد موزد علاقت اینجوری بکنه
تهیونگ تازه متوجه شده بود چیکار کرده و هردو دستشک گذاشت رو شونت و با اخم اسمتو صدا زد
توعم تحمل نگه داشتن اشکاتو نداشتی و هلش داد به عقب و با هق هق هات رفتی
تهیونگ پشیمون یود اما نمیدونست چیکار کنه
.
صبح که بیدار شدی نمیخواستی بری پایین اما میدونستی که تهیونگ خونه نیست
ابی به صورتت زدی و رفتی پایین اما با چیزی که دیدی ابرو هات بالا رقت
میز پر از صبحانه بود
ات:چخبره اینجا؟
که تهیونگ با تابه که توش تخم مرغ بود از اشپز خونه اومد بیرون و تورو دید
لبخندی زد
تهیونگ؛صبح بخیر عزیزم
و رفت نشست
چان؛نمیای ؟
ات؛چخبره؟
تهیونگ:بیا بشین
ربتیو نشستی که تهیونگ بابت دیشب ازت معذرت خواهی کرد .
و مرخصی گرفته بود تا اخر امروزش رو با تو بگذرونه.
پایان
از تهیونگ
وقتی باهاش قهری
تهیونگ جدیدا جوری رفتار میکرد که انگار تو وجودی نداری و یک هفته ای میشد که خونه دیر میومد و تو از این موضوع اصلا احساس خوبی نداشتی
تصمیم گرفتی امشب ببدار بمونی تا باهاش حرف بزنی .
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختی که ساعت ۲ صبح رو نشون میداد اخم کوچیکیم داشتی
با صدای در از افکارت اومدی بیرون
که در باز شد و تهیونگ اومد داخل خونه و با تویی که دست به سینه نشسته بودی رو دید
توجهی بهت نکرد و کتشو اویز کرد
ات: تهیونگ!
نگاهش روی کتش بود
تهیونگ:هوم؟
ات: چرا جوری رفتار میکنی که برات وجودی ندارم..یعنی انقدر برات بی ارزشم؟!!
تهیونگ:ات...لطفا بس کن خستم
ات؛چیو بس کنم ؟؟؟ همیشه شبا دیر میای خونه و زود میری جوری رفتار میکنی انگار من یه روحی چیزیم(نسبتا بلند)
تهیونگ نزدیکت شد و سعی میکرد اعصبانیتشو نگه داره اما فایده ای نداشت
تهیونگ:ات..
همینجوری سرش غر غر میکردی که سوزشی در طرف سمت چپ صورتت احساس کردی
چشمات اشکی شده بود و انتظار نداشتی فرد موزد علاقت اینجوری بکنه
تهیونگ تازه متوجه شده بود چیکار کرده و هردو دستشک گذاشت رو شونت و با اخم اسمتو صدا زد
توعم تحمل نگه داشتن اشکاتو نداشتی و هلش داد به عقب و با هق هق هات رفتی
تهیونگ پشیمون یود اما نمیدونست چیکار کنه
.
صبح که بیدار شدی نمیخواستی بری پایین اما میدونستی که تهیونگ خونه نیست
ابی به صورتت زدی و رفتی پایین اما با چیزی که دیدی ابرو هات بالا رقت
میز پر از صبحانه بود
ات:چخبره اینجا؟
که تهیونگ با تابه که توش تخم مرغ بود از اشپز خونه اومد بیرون و تورو دید
لبخندی زد
تهیونگ؛صبح بخیر عزیزم
و رفت نشست
چان؛نمیای ؟
ات؛چخبره؟
تهیونگ:بیا بشین
ربتیو نشستی که تهیونگ بابت دیشب ازت معذرت خواهی کرد .
و مرخصی گرفته بود تا اخر امروزش رو با تو بگذرونه.
پایان
۵.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.