*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت هشتم^
#یونگ_سو
دیگ نمی تونستم تحمل کنم چشمامو باز کردم و به دکتر گفتم: پسره یه جوری بود..صورتش تا میخندید نصفش سیاه تر میشد واقعا حس کردم واقعیه؛
دکتر: میدونم مشکلت چیه چنتا دارو تجویز میکنم برو از داروخونه بخر، تا دوهفته بخوریشون خوب میشی..
تصمیم گرفتم بعد مراسم سالگرد برم و بخرمشون پس رفتم خونه و لباس سیاهمو پوشیدم و با جونگ سو رفتیم مراسم یادبود...
تا رسیدیم کنار مامان و بابام زدم زیر گریه و تو دلم گفتم: مامان سه ساله از پیشمون رفتین...
دلم براتون تنگ شده،،ولمون کردین تو این دنیای عجیب هیچی نگفتم،،لااقل ایندفه رو کمکم کنین دیگ طاقت اینهمه توهم و خیال رو ندارم خسته شدم اه...
از شدت گریه پاهام شل شد و افتادم زمین جونگ سو از زمین بلندم کرد و دلداریم میداد اومدیم بیرون و چنتا بچه فقیر دیدیم اون پشت بهشون تا پرتقالارو دادم از خوشحالی داشتن پرواز میکردن حس خوبی بود..
با تاکسی تا خونه رفتیم ولی وقتی رسیدیم دم در به جونگ سو گفتم بره خونه تا من از داروخونه نزدیک خونمون داروهامو بگیرم همینجور ک داشتم پیاده راه میرفتم باز صدای خنده ها شروع شد خواستم گوشمو بگیرم ک یدفه حس کردم صدای اون پسره هم تو گوشم میپیچه: دوست دارم...تو منو مث اونا هیولا نمی بینی مگ نه؟؟
داشتم دیوونه میشدم صدای جیغم بلند شد ک یدفه یه نفر بالا سرم نوچ نوچ میکرد سرم و آوردم بالا دیدم همون آقای سوک جینه بهش بی مقدمه گفتم: توروخدا بمون و جواب سوالامو بده من میدونم ک تو میدونی جواب سوالامو خواهش میکنم...
جین: خیلی رقت انگیزه وضعیتت انگار فهمیده ک تو تناسخ پیدا کردی،،
من ک اصن منظورشو نمی فهمیدم گفتم: چی؟منظورت چیه؟
جین: باید کنار من بمونی و هرکاری گفتم بکنی..
منک داشتم گیج میشدم بهش گفتم: الان چیشد؟بگو قضیه چیه..
جین: ببین میدونم ک میدونی قضیه چیه پس خودتو نزن به خنگی بعدشم خونتون و تمیز کن از امشب میام اونجا://
من: چی میگی:/
داشتم میرفتم ک جین خندید و گف: جدی گفتما منتظر بمون...
من بهش توجهی نکردم و رفتم طرف داروخونه وقتی داروهارو گرفتم داشتم برمیگشتم خونه ک یدفه...
یدفه دیدم یه نفر جلوم وایساده ازونجایی ک سرم پایین بود آوردم بالا تا ببینم کیه..یه پسر با یه لباس سیاه واستا ببینم چرا انقد آشناس ک تا فهمیدم کیه دستم شل شد و داروها افتادن زمین اون همون پسر بود همون پسری ک تو توهماتم دیدمش..همون ک نصف صورتش سیاه بود
با بغض نگام میکرد..اومد جلو و گف:
هیچ فرقی با دویست سال پیش نداری..
دلم برات تنگ شده بود،،
بی وقفه همونجور ک داشت میومد نزدیکم اومد و بغلم کرد...
با ترس گفتم: ت..تو کی هستی؟
_منم کیونگ سو...
•_•_•_•_•
نظر نظر نظر بدین•_•
یاع یاع میدونم شکه شدین ک دی او رو گذاشتم^^
^پارت هشتم^
#یونگ_سو
دیگ نمی تونستم تحمل کنم چشمامو باز کردم و به دکتر گفتم: پسره یه جوری بود..صورتش تا میخندید نصفش سیاه تر میشد واقعا حس کردم واقعیه؛
دکتر: میدونم مشکلت چیه چنتا دارو تجویز میکنم برو از داروخونه بخر، تا دوهفته بخوریشون خوب میشی..
تصمیم گرفتم بعد مراسم سالگرد برم و بخرمشون پس رفتم خونه و لباس سیاهمو پوشیدم و با جونگ سو رفتیم مراسم یادبود...
تا رسیدیم کنار مامان و بابام زدم زیر گریه و تو دلم گفتم: مامان سه ساله از پیشمون رفتین...
دلم براتون تنگ شده،،ولمون کردین تو این دنیای عجیب هیچی نگفتم،،لااقل ایندفه رو کمکم کنین دیگ طاقت اینهمه توهم و خیال رو ندارم خسته شدم اه...
از شدت گریه پاهام شل شد و افتادم زمین جونگ سو از زمین بلندم کرد و دلداریم میداد اومدیم بیرون و چنتا بچه فقیر دیدیم اون پشت بهشون تا پرتقالارو دادم از خوشحالی داشتن پرواز میکردن حس خوبی بود..
با تاکسی تا خونه رفتیم ولی وقتی رسیدیم دم در به جونگ سو گفتم بره خونه تا من از داروخونه نزدیک خونمون داروهامو بگیرم همینجور ک داشتم پیاده راه میرفتم باز صدای خنده ها شروع شد خواستم گوشمو بگیرم ک یدفه حس کردم صدای اون پسره هم تو گوشم میپیچه: دوست دارم...تو منو مث اونا هیولا نمی بینی مگ نه؟؟
داشتم دیوونه میشدم صدای جیغم بلند شد ک یدفه یه نفر بالا سرم نوچ نوچ میکرد سرم و آوردم بالا دیدم همون آقای سوک جینه بهش بی مقدمه گفتم: توروخدا بمون و جواب سوالامو بده من میدونم ک تو میدونی جواب سوالامو خواهش میکنم...
جین: خیلی رقت انگیزه وضعیتت انگار فهمیده ک تو تناسخ پیدا کردی،،
من ک اصن منظورشو نمی فهمیدم گفتم: چی؟منظورت چیه؟
جین: باید کنار من بمونی و هرکاری گفتم بکنی..
منک داشتم گیج میشدم بهش گفتم: الان چیشد؟بگو قضیه چیه..
جین: ببین میدونم ک میدونی قضیه چیه پس خودتو نزن به خنگی بعدشم خونتون و تمیز کن از امشب میام اونجا://
من: چی میگی:/
داشتم میرفتم ک جین خندید و گف: جدی گفتما منتظر بمون...
من بهش توجهی نکردم و رفتم طرف داروخونه وقتی داروهارو گرفتم داشتم برمیگشتم خونه ک یدفه...
یدفه دیدم یه نفر جلوم وایساده ازونجایی ک سرم پایین بود آوردم بالا تا ببینم کیه..یه پسر با یه لباس سیاه واستا ببینم چرا انقد آشناس ک تا فهمیدم کیه دستم شل شد و داروها افتادن زمین اون همون پسر بود همون پسری ک تو توهماتم دیدمش..همون ک نصف صورتش سیاه بود
با بغض نگام میکرد..اومد جلو و گف:
هیچ فرقی با دویست سال پیش نداری..
دلم برات تنگ شده بود،،
بی وقفه همونجور ک داشت میومد نزدیکم اومد و بغلم کرد...
با ترس گفتم: ت..تو کی هستی؟
_منم کیونگ سو...
•_•_•_•_•
نظر نظر نظر بدین•_•
یاع یاع میدونم شکه شدین ک دی او رو گذاشتم^^
۱۴.۱k
۰۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.