کم کم غروب واقعه از راه می رسید

کم کم غروب واقعه از راه می رسید
یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید

این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینه ی او شعله می کشید

راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده می برید

مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید

آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه می آفرید

#شیعه
#محرم
#شام_غریبان
#لبیک_یاحسین
دیدگاه ها (۱)

در بین آغوشم سر ذوالجناحتبا اشک من غوغا شده خیمه گاهتدامن کش...

دیگر چه زینبی ؟ چه عزیزی؟ چه خواهری؟وقتی نمانده است برایش بر...

در شب شام غریبان گفت زینب با یتیماندشمن از حال دل زینب خبر د...

همه ی قافیه با شمر به هم می ریزدبدنت را به خدا شمر به هم می ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط