هشتاد و هشت قدم پایین تر از کافه خیابانی فرعی ختم میشد به
هشتاد و هشت قدم پایین تر از کافه خیابانی فرعی ختم میشد به کوچه ای بن بست که انتهایش،یک درب قدیمی و بزرگ و رنگ پریده قرار داشت.
آسمان که تاریک روشن میشد از کافه میزدیم بیرون و میرفتیم به انتهای آن کوچه ی بن بست و زیرِ تیرِچراغ برقی که همیشه خاموش بود مینشستیم.
پشت این درب بزرگ باغی بود پر از درختان خشکیده.
همیشه آواز کلاغ های پریشان در فضا میپیچید.
ساعت هفت و نیم که میشد صدای پیانو از داخل باغ به گوش میرسید
چند باری قلاب گرفتم و داخل باغ را سرک کشید.. .
میگفت سایه ی پیرزنی رامیبیندکه پشت پنجره ایستاده و سیگار میکشداما هیچوقت کسی که پیانو میزد را نمی دید!
آن قدر چهره ای متعجب اش هنگام تعریف کردن را دوست داشتم که هیچ وقت دلم نمیخواست خودم سرک بکشم !
مینشستیم زیر تیر چراغ برقی خاموش و
زل میزد به چشمانم و میگفت "فکرمو بخون"
این کار جزو دیوانگی های شیرینمان بود.
وَهم چشمان راز آلودش تنم را میلرزاند
نزدیک تر می آمد.. .
عطر سرد صورتش در صورتم میریخت و نفس هایم به شماره می افتاد
نزدیکتر می آمد و میگفت "بگو دارم به چی فکر میکنم؟"
گرمای نفس هایش به لب هایم میخورد و
آب دهانم مسیر هر روزه اش را گم میکرد!
هر بار شگفت زده میشد که چطور میتوانم فکرش را بخوانم؟
اما مگر میشد در نگاهش زل بزنم و نفهمم دارد به چه چیزی فکر میکند.؟!
صدای پیانو بالا میگرفت
صدای کلاغ ها بالا میگرفت
باد لای موهایش میپیچید و بوسه هایمان آغاز میشد..!
همیشه میگفت لب های تو نوعی مواد مخدر است و من معتاد به مصرف هر روزه اش
که ضربان قلبم را تند کند
که خون رگ هایم رقیق شود
که بی رمق بیفتم در آغوش ات... .
با تمام شدن صدای پیانو در تاریکیِ کوچه قدم زنان دور میشدیم!
در آن روزها جنون عشق مان بالا گرفت.
و آن شب پاییزی تصمیمان را گرفتیم و راهی آن کوچه ی بن بست شدیم
نشستیم جای همیشگی مان
آواز کلاغ ها دلهره آور بود
صدای پیانو بلندشد!
زل زد به چشمانم
اشک زیر چشمانش میغلتید
ماه روی گونه های آهاری اش میرقصید. .
زل زد به چشمانم
جرأت نداشتم فکرش رابخوانم!
داشت به نبودنم فکر میکرد...
راستش آن شب
تصمیم گرفتیم همه چیز در اوج تمام شود!
باید همدیگر را ترک میکردیم
باید عشقمان جاودانه میشد!
رفت
بدون هیچ نامه ای
بدون هیچ حرفی
آنگونه رفت که انگارهیچ وقت نبوده..
چند ماه بعد از رفتن اش
سرِ همان ساعت
راهیِ کوچه ی بن بست شدم
روی درب پارچه ی سیاهی آویزان بود..
ازصدای پیانو خبری نبود
کلاغ ها رفته بودند
باغ را سرک کشیدم
پیرزنی پشت پنجره ایستاده بودو سیگار میکشید
نشستم جای همیشگی مان
زل زدم به نبودن اش
زل زدم به نبودن اش.. .
#علی_سلطانی
آسمان که تاریک روشن میشد از کافه میزدیم بیرون و میرفتیم به انتهای آن کوچه ی بن بست و زیرِ تیرِچراغ برقی که همیشه خاموش بود مینشستیم.
پشت این درب بزرگ باغی بود پر از درختان خشکیده.
همیشه آواز کلاغ های پریشان در فضا میپیچید.
ساعت هفت و نیم که میشد صدای پیانو از داخل باغ به گوش میرسید
چند باری قلاب گرفتم و داخل باغ را سرک کشید.. .
میگفت سایه ی پیرزنی رامیبیندکه پشت پنجره ایستاده و سیگار میکشداما هیچوقت کسی که پیانو میزد را نمی دید!
آن قدر چهره ای متعجب اش هنگام تعریف کردن را دوست داشتم که هیچ وقت دلم نمیخواست خودم سرک بکشم !
مینشستیم زیر تیر چراغ برقی خاموش و
زل میزد به چشمانم و میگفت "فکرمو بخون"
این کار جزو دیوانگی های شیرینمان بود.
وَهم چشمان راز آلودش تنم را میلرزاند
نزدیک تر می آمد.. .
عطر سرد صورتش در صورتم میریخت و نفس هایم به شماره می افتاد
نزدیکتر می آمد و میگفت "بگو دارم به چی فکر میکنم؟"
گرمای نفس هایش به لب هایم میخورد و
آب دهانم مسیر هر روزه اش را گم میکرد!
هر بار شگفت زده میشد که چطور میتوانم فکرش را بخوانم؟
اما مگر میشد در نگاهش زل بزنم و نفهمم دارد به چه چیزی فکر میکند.؟!
صدای پیانو بالا میگرفت
صدای کلاغ ها بالا میگرفت
باد لای موهایش میپیچید و بوسه هایمان آغاز میشد..!
همیشه میگفت لب های تو نوعی مواد مخدر است و من معتاد به مصرف هر روزه اش
که ضربان قلبم را تند کند
که خون رگ هایم رقیق شود
که بی رمق بیفتم در آغوش ات... .
با تمام شدن صدای پیانو در تاریکیِ کوچه قدم زنان دور میشدیم!
در آن روزها جنون عشق مان بالا گرفت.
و آن شب پاییزی تصمیمان را گرفتیم و راهی آن کوچه ی بن بست شدیم
نشستیم جای همیشگی مان
آواز کلاغ ها دلهره آور بود
صدای پیانو بلندشد!
زل زد به چشمانم
اشک زیر چشمانش میغلتید
ماه روی گونه های آهاری اش میرقصید. .
زل زد به چشمانم
جرأت نداشتم فکرش رابخوانم!
داشت به نبودنم فکر میکرد...
راستش آن شب
تصمیم گرفتیم همه چیز در اوج تمام شود!
باید همدیگر را ترک میکردیم
باید عشقمان جاودانه میشد!
رفت
بدون هیچ نامه ای
بدون هیچ حرفی
آنگونه رفت که انگارهیچ وقت نبوده..
چند ماه بعد از رفتن اش
سرِ همان ساعت
راهیِ کوچه ی بن بست شدم
روی درب پارچه ی سیاهی آویزان بود..
ازصدای پیانو خبری نبود
کلاغ ها رفته بودند
باغ را سرک کشیدم
پیرزنی پشت پنجره ایستاده بودو سیگار میکشید
نشستم جای همیشگی مان
زل زدم به نبودن اش
زل زدم به نبودن اش.. .
#علی_سلطانی
۱۵۲
۲۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.