بهش گفتم چرا دیگه نمینویسی

بهش گفتم چرا دیگه نمینویسی؟
گفت"دیگه نمیتونم هروقت میخوام بنویسم یاد اون میوفتم !"
گفتم "خب, این‌که خوبه.. نیست ؟!"
گفت "نه چون ناخودآگاه اشکام سرازیر میشن و دیگه نمیتونم ادامه بدم.
پرسیدم "چرا؟!"
گفت "قرار بود بعد مدت ها ببینمش,طبق معمول نیم ساعت زودتر رسیدم نشستم یه گوشه و منتظر موندم.
هوا ابری بود و هر لحظه ممکن بود بارون بزنه, منم منتظر بودم یک ساعت گذشت,دوساعت,سه‌ساعت, نیومد!
بلند شدم که برم که یکهو صدام زد,برگشتم نگاهش کردم موهاش بهم ریخته بود و قیافش خسته,همون لحظه که نگاهش کردم عصبانیتم رو فراموش کردم رفتم جلو گفت "حق داری از دستم ناراحت باشی ولی حق نداری بری,یعنی نرو دیگه..! "
خندیدم و پرسیدم کجا بودی؟
گفت "کار داشتم ولی الان اینجام دیگه تازشم من به آسمون گفتم نباره, اگه بری میگم بباره ها.. نرو نذار جفتمون خیس بشیم!"
از هم که جدا شدیم بارون زد دیدم پیام داده "چون رفتی بارون اومد! "
الان که دیگه بهاره و خبری از اون بارونای پاییزی نیست.. قرار بود ببینمش رفتم همون جای همیشگی نشستم, منتظرش موندم یک ساعت,دو‌ساعت,سه‌ساعت, چهار,پنج...
نیومد..
پیام دادم گفتم "اگه نیای بارون میادا!! "
جواب نداد برگشتم خونه.
فرداش جواب داد "الان که بارون نمیاد تو این گرما ..بگو بیاد پس !"
یکهو اشکام بی وقفه سرازیر شدن!
برای همین هروقت میخوام بنویسم یاد اون حرفش میوفتم و دیگه بارون بند نمیاد...
من نرفتم ولی اونی که توی بارون خیس شد من بودم!
#شاینی_امیری
دیدگاه ها (۵)

من آدمی هستم که زیاد میشینم و فکر میکنم!خیلی زیاد،به حدی که ...

بعضی وقتابه اونی که دوسش داری هزار بار فرصت میدیکه حرفشو بگه...

مادرم همیشه بهم می گفت : من از هیچ چیز توی زندگیم نترسیدم . ...

خب آدم جوش می آورد....فکر کن یک مشت انرژی لعنتی بماند درونت....

شوهر دو روزه. پارت۸۵

P⁵بومگیو : وای تینا منفجر شد یونجون : دختر تو اینا رو از کجا...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط