مادرم همیشه بهم می گفت من از هیچ چیز توی زندگیم نترسیدم

مادرم همیشه بهم می گفت : من از هیچ چیز توی زندگیم نترسیدم .
جز یک چیز این که دیگه حوصله ی گل و گدون هام رو نداشته باشم
و یه چای بریزم
و ماه ها به خشک شدنشون نگاه کنم.
این که یک دفعه ای همه ی گل و گلدون هام با هم خشک بشه ترسناک نیست ،
این که یکهو سر برگردونم
از لا به لای مشکلات زندگی با موهای ریشه زده ی فندقی و چرب و ببینم
همشون با هم خشک شدن اونقدرها ترسناک نیست .
که چای ریختن و لحظه لحظه خشک کردن زندگیم به دست خودم و نگاه کردن بهش ترسناکه.
این که یک دفعه زندگی از لای برگ های سبز باهات قهر کنه و بره ،
و تو هِی قَلَمِه بزنی ،
آب بهش بدی ،
نورش رو تنظیم کنی ،
خاک و گلدونش رو عوض کنی
و هرطوری شده ناز زندگیت رو بکشی که : آشتی ! آشتی !
اونقدرها هم ترسناک و عذاب آور نیست.
این که پاهات رو بندازی روی پاهات ،
نگاه کنی به گلدون رو به رو که از بی آبی روی خاک دست
و پا می زنه
و تیکه ی شکلاتت رو توی دهنت با چای داغ نرم کنی
و قورت بدی و دیگه نخوای هیچ فرصتی به زندگیت بدی
که دوباره شانسش رو امتحان کنه ،
ترسناکِ خیلی ترسناکِ.
#مرآ_جان
دیدگاه ها (۶)

بهش گفتم چرا دیگه نمینویسی؟ گفت"دیگه نمیتونم هروقت میخوام بن...

من آدمی هستم که زیاد میشینم و فکر میکنم!خیلی زیاد،به حدی که ...

خب آدم جوش می آورد....فکر کن یک مشت انرژی لعنتی بماند درونت....

چی‌ می‌شد اگه آدما به جای راه رفتن، پرواز می‌کردن؟ یا اصلا آ...

رمان فیک پارت نمیدونم چند فک کنم14که یهو در بازشد همون مرده ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط