"بازی"
"بازی"
🕶part:50🕶
شوگا:نفهمیدی فامیلش چیه؟
کیوکو:میساکی نیکرز!
شوگا:نیکرز؟اه چرا دیشب بهم نگفتی
کیوکو:اممم نمیدونستم باید بهت بگم
شوگا:خاندان نیکرز از بزرگترین وُکَلا در نیویورکن.....تا الان فهمیدن مافیای تا چند دقیقه دیگه پلیس از راه میرسه....بلند شو بریم
از اتاق زدن بیرون وارد پذیرایی شدن...همه روی مبل نشسته بودن و انگار منتظر این دوتا بودن
شوگا:وقت توضیح ندارم...پلیس تا دقایقی دیگه از راه میرسه و فهمیده مافیایم! اسلحه هاتونو آماده کنید و بلند شید
همشون زود بلند شدن و از پذیرایی زدن بیرون...همینکه وارد حیاط عمارت شدن صدای آژیر پلیس به گوش رسید
لعنت به این شانس!
زود رسیدن...شوگا به افرادش زنگ زد و گفت آماده باشن....در عمارت باز شد و اولین نفری که وارد شد...میساکی بود!
اما اینبار میساکی خیلی فرق میکرد!
کیوکو بهش نگاه کرد و دلش به طرز شکننده ای لرزید
یقه اسکی مشکی با شلوار پارچه ای مشکیش و اور کت همرنگ لباساش...درسته خیلی جذاب شده بود اما حالت صورتش...مثل دیشب نبود!
صورتش خیلی جدی و خشن بود و اخماش لحظه ای از هم فاصله نمیگرفتن...چشماش از برف زمستون سرد تر شده بودن
این همه تغییر فقط تو یک شب؟
پس اون لبخند گرمش؟اون نگاه پر ذوقش؟اون لحن مهربونش؟
پس اونا کجان؟
کیوکو نباید خودشو میباخت...اون الان باید از میساکی هم سرد تر و قوی تر باشه...اون الان به عنوان مافیا تو باند پدرشه!
میساکی باید میفهمید کیوکو هم اون پسر خوش خنده و صرفا جذاب نیست!
اون میتونه از اژدها هم خطرناکتر باشه!
پلیس و افراد نظامی وارد حیاط شدن....شوگا با خونسردی نگاشون میکرد
و بلاخره میساکی به حرف درومد
میساکی:داشتید فرار میکردید اره؟
شوگا:فرار کار ترسوهاست...ماهم ترسوها رو از بین میبریم!
شوگا تو چشای میساکی فرو کرد که منظورش دقیقا خودشونه!
میساکی:پس بزار ببینم کی ترسوعه
کل حیاط پر از پلیس بود و اطراف کاخ کلی پلیس ایستادن و منتظر کوچیکترین علامتن!
همه میدونستن غیرممکنه که شوگا بخواد فرار کنه و از اول قصدش مقابله با اونها بوده
پس باید با طوفانی به اسم شوگا مقابله کنند
هرکدومشون دوتا اسلحه به دست داشتن و هیچ نگرانی ای نداشتن...آخه اینا همش برا شوگا یک دزد و پلیس بازیه
همه این پلیس ها براش ذره ای اهمیت نداشتن...هرچقدر تعدادشون بیشتر بود خون بیشتری ریخته میشد همین و خدمتکارا بیشتر کار میکردن
همینقدر برای شوگا بی ارزش بود!
در این لحظه که همه جا سکوت برقرار شده بود...صدای تیرهابی به گوش رسید که همزمان شلیک شدن...صدایی فوق العاده هماهنگ
قطعا همچین قدرت و تعادلی برای پلیس ها نبوده و این نظم کار تنها برای استادی مثل شوگا بوده
🕶part:50🕶
شوگا:نفهمیدی فامیلش چیه؟
کیوکو:میساکی نیکرز!
شوگا:نیکرز؟اه چرا دیشب بهم نگفتی
کیوکو:اممم نمیدونستم باید بهت بگم
شوگا:خاندان نیکرز از بزرگترین وُکَلا در نیویورکن.....تا الان فهمیدن مافیای تا چند دقیقه دیگه پلیس از راه میرسه....بلند شو بریم
از اتاق زدن بیرون وارد پذیرایی شدن...همه روی مبل نشسته بودن و انگار منتظر این دوتا بودن
شوگا:وقت توضیح ندارم...پلیس تا دقایقی دیگه از راه میرسه و فهمیده مافیایم! اسلحه هاتونو آماده کنید و بلند شید
همشون زود بلند شدن و از پذیرایی زدن بیرون...همینکه وارد حیاط عمارت شدن صدای آژیر پلیس به گوش رسید
لعنت به این شانس!
زود رسیدن...شوگا به افرادش زنگ زد و گفت آماده باشن....در عمارت باز شد و اولین نفری که وارد شد...میساکی بود!
اما اینبار میساکی خیلی فرق میکرد!
کیوکو بهش نگاه کرد و دلش به طرز شکننده ای لرزید
یقه اسکی مشکی با شلوار پارچه ای مشکیش و اور کت همرنگ لباساش...درسته خیلی جذاب شده بود اما حالت صورتش...مثل دیشب نبود!
صورتش خیلی جدی و خشن بود و اخماش لحظه ای از هم فاصله نمیگرفتن...چشماش از برف زمستون سرد تر شده بودن
این همه تغییر فقط تو یک شب؟
پس اون لبخند گرمش؟اون نگاه پر ذوقش؟اون لحن مهربونش؟
پس اونا کجان؟
کیوکو نباید خودشو میباخت...اون الان باید از میساکی هم سرد تر و قوی تر باشه...اون الان به عنوان مافیا تو باند پدرشه!
میساکی باید میفهمید کیوکو هم اون پسر خوش خنده و صرفا جذاب نیست!
اون میتونه از اژدها هم خطرناکتر باشه!
پلیس و افراد نظامی وارد حیاط شدن....شوگا با خونسردی نگاشون میکرد
و بلاخره میساکی به حرف درومد
میساکی:داشتید فرار میکردید اره؟
شوگا:فرار کار ترسوهاست...ماهم ترسوها رو از بین میبریم!
شوگا تو چشای میساکی فرو کرد که منظورش دقیقا خودشونه!
میساکی:پس بزار ببینم کی ترسوعه
کل حیاط پر از پلیس بود و اطراف کاخ کلی پلیس ایستادن و منتظر کوچیکترین علامتن!
همه میدونستن غیرممکنه که شوگا بخواد فرار کنه و از اول قصدش مقابله با اونها بوده
پس باید با طوفانی به اسم شوگا مقابله کنند
هرکدومشون دوتا اسلحه به دست داشتن و هیچ نگرانی ای نداشتن...آخه اینا همش برا شوگا یک دزد و پلیس بازیه
همه این پلیس ها براش ذره ای اهمیت نداشتن...هرچقدر تعدادشون بیشتر بود خون بیشتری ریخته میشد همین و خدمتکارا بیشتر کار میکردن
همینقدر برای شوگا بی ارزش بود!
در این لحظه که همه جا سکوت برقرار شده بود...صدای تیرهابی به گوش رسید که همزمان شلیک شدن...صدایی فوق العاده هماهنگ
قطعا همچین قدرت و تعادلی برای پلیس ها نبوده و این نظم کار تنها برای استادی مثل شوگا بوده
۳.۷k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.