چقدر دلم میخواست باور کنم فردا روز بهتریست

چقدر دلم می‌خواست باور کنم ، فردا روزِ بهتریست
که صبح از ابدیتِ یک خوابِ اجباری
رو به شهامتِ یک کوچه
بیدار شوم
و در بطنِ خاموشِ حضوری سایه وار
هنوز غروری برای بودنم،
برایِ انسان بودنم ،
داشته باشم
چقدر دلم می‌خواست
دستهایم را بر شانه ی فرزندم بگذارم
و با اشتیاقی خودمانی بگویم
به روز‌های سبز
به آوازِ یکدستِ پرندگان خوش آمدی

... بهار ... به خاطرِ شکوفه‌ها هم شده بیا !!!!
دیدگاه ها (۱)

چه خوب می شود کسی که دوستش داری و او در عوض تو را در بازیِ خ...

بهار می آید و با خودش بلاتکلیفی می آورداز هوایش بگیر تا آدمه...

هر چقدر هم بگویمتو را فراموش کردم...باز هم تکه ای از دوست دا...

با خودم عهد کردم ...امروووز با تیغ در دستانمروی قلبم نوشتم س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط