یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه ...

«...یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت. با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق میزد. حالتشون واقعا خاص شده بود. با تعجب نگاهشون میکردم که یهو حواسشون بهم جمع شد. و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت: ....»

#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۳: بردگی فکری
دیدگاه ها (۵)

تهران - میدان امام حسین (ع)#حماسه_ی_۹_دی#ارسالی_اعضا@na_be_t...

#پاسخ_به_شبههدر پاسخ به شبهه ای که مطرح شده مطالب زیر بیان م...

#بخشی_از_کتاب #جاناتان_مرغ_دریاییمن توانسته‌ام مفهوم بالاتری...

💫 در مورد علوم ماورا الطبیعه،💫 و اهمیتِ نفوذ کلمات در لحظه‌...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

ساکت بودیم، خیلی ساکت. آروم تر از همیشه.حس میکردم حتی نفس کش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط