«...یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چ
«...یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت. با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق میزد. حالتشون واقعا خاص شده بود. با تعجب نگاهشون میکردم که یهو حواسشون بهم جمع شد. و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت: ....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۳: بردگی فکری
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۳: بردگی فکری
۵۹۵
۰۸ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.