تغییر
#تغییر
#پارت اول/بخش یک✒
آفتاب روی صورتش می زد.
چشمانش را باز کرد و برای هزارمین بار دنبال عامل صدایی که خوابش را بهم زده بود گشت و بالاخره پیدایش کرد.
چند لحظه صبر کرد تا خودش قطع شود،ولی دست بردار نبود.بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش،به سختی دستش را بلند کرد و موبایل روی دراور را برداشت.
اول فکر کرد موبایل خودش است،ولی از قاب آبی اش متوجه شد هم خانه اش دیشب آن را در اتاق او جا گذاشته بود.
نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با نفرت نام مخاطب سمجی را که نمی گذاشت بخوابد را خواند.
با صدایی خسته تر از چوب خشک داد زد:جسیکا....
جوابی نشنید.
می دانست بی نتیجه است،و صدایش به او نمی رسد،ولی برای آخرین بار با تمام توان داد زد:جسیکا...
و بلند تر جواب گرفت: چیه؟
_ صدای موبایلت خیلی رو مخه...نمی خوای جواب بدی؟
_ کیه؟
_ عمت....خب این چه سوالیه؟ به نظرت کدوم احمقی الآن به تو زنگ می زنه؟
_ جک انقدر بهش توهین نکن...قطع کن بعدا بهش زنگ می زنم.
کمی مکث کرد،چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ یعنی انقدر...
تماس را رد کرد و گوشی را زیر تخت انداخت.نفس راحتی کشید،هنوز چشم هایش را نبسته بود که دوباره صدای زنگ موبایل،این بار از زیر تخت بلند شد.
وحشتناک بود...انعکاس صدایش در فضای اتاق می پیچید و آزار دهنده ترش می کرد.
سعی کرد اهمیت ندهد ولی مگر می شد صدای بلند و مضحکی که مدام در گوشش می پیچید را نشنیده بگیرد؟
با عصبانیت بلند شد و موبایل زیر تخت را برداشت،از اتاق خارج شد و سمت پله ها رفت.پله ها را دوتا یکی بالا پشت سر گذاشت تا بالاخره به اتاق دوم رسید.در را باز کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت : تا گوشیتو ننداختم تو خیابون پاشو جواب این کنه رو بده.
جسیکا بدون اینکه از جایش بلند شود یا چشمانش را باز کند، بی حوصله گفت:بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی و حریم شخصی ش میشی اول در بزنی؟
_ چی؟
_ بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی و....
_ چرا دادن ولی همونقدر که به تو یاد دادن.
حالا پاشو جوابشو بده
_ من اگه در نمیزنم عادت ندارم ولی آقای مهندس شما که تحصیل کرده ای،هفت هشت سال مثه خر درس خوندی از شما بعیده...
_ من به خاطر موبایل تو از پایین تا اینجا28 تا پله رو پشت سر گذاشتم، اونوقت تو حتی حاضر نیستی چشاتو وا کنی؟
جسیکا آرام چشمانش را باز کرد و آرام تر بلند شد و به سختی روی تختش نشست.
_ ها؟
جک دستش را دراز کرد و موبایلش را سمت او گرفت.جسیکا هم در هوا قاپیدش و گفت:حالا عین آدم از حریم خصوصیم خارج شو و درم پشت سرت ببند.آفرین پسر خوب.
جک که اصلا حوصله کل کل نداشت،بی معطلی فرمان را اجرا کرد.
جسیکا لبخند زد و موبایل را به گوشش چسباند: بله؟
_ الو...جسیکا کجایی؟چرا گوشیو جواب نمیدی...صد و پنجاه دفعه از ساعت هفت صبح دارم زنگ میزنم...نکنه هنوز تو رختخوابی؟
_ با اجازه شما.
_ چی؟ینی واقعا هنوز خوابی؟ میدونی من از کی اینجام؟ منتظر جنابعالی؟
_ کجا؟
_ دانشگاهتون.
_ کجا؟!
_ دانشگاه
_ اونجا برای چی؟
_ الآن داری منو مسخره میکنی؟
_ مسخره چیه...میگم اونجا چیکار میکنی؟
_ یعنی تو واقعا نمیدونی امتحان داری؟
چند لحظه ساکت شد.
_ الو؟ چیشد...دوباره خوابیدی؟
آرام سرش را برگرداند و به دراور کنار تخت نگاه کرد.ساعت...نبود؟
خم شد و پایین تخت،کف زمین به باقیمانده آخرین ساعتش خیره شد.
_ چرا...
_ چی؟
_ باتو نیستم...ساعت چنده؟
_ درست هشت و بیست دقیقه.
_ وای...شوخی میکنی...
_ جسیکا حالت خوبه؟
_ همونجا وایسا اومدم
_ نشستم خب...راحتم
......
به سرعت لباسش را روی همان لباس خواب پوشید و موهایش را بدون شانه کردن بست.
کیف و وسایلش را برداشت و بدتر از جک پله ها را پایین آمد.
وارد آشپز خانه شد،وقت صبحانه خوردن نبود. ترجیح داد حداقل یک لیوان آب جای صبحانه اش را بگیرد.
در حین پر کردن لیوان آب یک لحظه خوابش برد...
_ جسیکا...
با جیغ کوتاهی از خواب پرید و تمام لیوان را در صورت جک خالی کرد.
او که از جسیکا خسته تر بود،چنان بهت زده نگاهش کرد که شرمنده شد و آرام گفت:ببخشید...
دستمالی برداشت و تقریبا صورت برادرش را خشک کرد.
جک آرام دستش را بلند کرد و موبایل آبی رنگ را که حالا تمام صفحه اش خیس شده بود به جسیکا داد.
_ جا گذاشتیش...
_ ممنون...خب من دیگه برم...
از آشپزخانه بیرون رفت ،سوئیچ را از روی میز برداشت و با عجله خودش را به در رساند.
_ وایسا....داری ماشینو می بری؟
کنار در ایستاد.
_ آره دیگه
_ پس من چی؟
_ تو چی؟
_ من ماشین لازم دارم
_ خب منم لازم دارم مگه دارم برای تفریح می برمش؟ نمی فهمی دیر شده...دیرررررر...
_ چرا می فهمم ولی اولا" که ماشین خودمه و دوما" واقعا لازمش دارم...امروز باید برم یه جایی...
_ کجا؟
_ به تو چه؟ کار دارم دیگه...من...
_ خدافظ.
_ وایسا ببینم...چی؟
از خانه بیرون رفت و در
#پارت اول/بخش یک✒
آفتاب روی صورتش می زد.
چشمانش را باز کرد و برای هزارمین بار دنبال عامل صدایی که خوابش را بهم زده بود گشت و بالاخره پیدایش کرد.
چند لحظه صبر کرد تا خودش قطع شود،ولی دست بردار نبود.بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش،به سختی دستش را بلند کرد و موبایل روی دراور را برداشت.
اول فکر کرد موبایل خودش است،ولی از قاب آبی اش متوجه شد هم خانه اش دیشب آن را در اتاق او جا گذاشته بود.
نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با نفرت نام مخاطب سمجی را که نمی گذاشت بخوابد را خواند.
با صدایی خسته تر از چوب خشک داد زد:جسیکا....
جوابی نشنید.
می دانست بی نتیجه است،و صدایش به او نمی رسد،ولی برای آخرین بار با تمام توان داد زد:جسیکا...
و بلند تر جواب گرفت: چیه؟
_ صدای موبایلت خیلی رو مخه...نمی خوای جواب بدی؟
_ کیه؟
_ عمت....خب این چه سوالیه؟ به نظرت کدوم احمقی الآن به تو زنگ می زنه؟
_ جک انقدر بهش توهین نکن...قطع کن بعدا بهش زنگ می زنم.
کمی مکث کرد،چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ یعنی انقدر...
تماس را رد کرد و گوشی را زیر تخت انداخت.نفس راحتی کشید،هنوز چشم هایش را نبسته بود که دوباره صدای زنگ موبایل،این بار از زیر تخت بلند شد.
وحشتناک بود...انعکاس صدایش در فضای اتاق می پیچید و آزار دهنده ترش می کرد.
سعی کرد اهمیت ندهد ولی مگر می شد صدای بلند و مضحکی که مدام در گوشش می پیچید را نشنیده بگیرد؟
با عصبانیت بلند شد و موبایل زیر تخت را برداشت،از اتاق خارج شد و سمت پله ها رفت.پله ها را دوتا یکی بالا پشت سر گذاشت تا بالاخره به اتاق دوم رسید.در را باز کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت : تا گوشیتو ننداختم تو خیابون پاشو جواب این کنه رو بده.
جسیکا بدون اینکه از جایش بلند شود یا چشمانش را باز کند، بی حوصله گفت:بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی و حریم شخصی ش میشی اول در بزنی؟
_ چی؟
_ بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی و....
_ چرا دادن ولی همونقدر که به تو یاد دادن.
حالا پاشو جوابشو بده
_ من اگه در نمیزنم عادت ندارم ولی آقای مهندس شما که تحصیل کرده ای،هفت هشت سال مثه خر درس خوندی از شما بعیده...
_ من به خاطر موبایل تو از پایین تا اینجا28 تا پله رو پشت سر گذاشتم، اونوقت تو حتی حاضر نیستی چشاتو وا کنی؟
جسیکا آرام چشمانش را باز کرد و آرام تر بلند شد و به سختی روی تختش نشست.
_ ها؟
جک دستش را دراز کرد و موبایلش را سمت او گرفت.جسیکا هم در هوا قاپیدش و گفت:حالا عین آدم از حریم خصوصیم خارج شو و درم پشت سرت ببند.آفرین پسر خوب.
جک که اصلا حوصله کل کل نداشت،بی معطلی فرمان را اجرا کرد.
جسیکا لبخند زد و موبایل را به گوشش چسباند: بله؟
_ الو...جسیکا کجایی؟چرا گوشیو جواب نمیدی...صد و پنجاه دفعه از ساعت هفت صبح دارم زنگ میزنم...نکنه هنوز تو رختخوابی؟
_ با اجازه شما.
_ چی؟ینی واقعا هنوز خوابی؟ میدونی من از کی اینجام؟ منتظر جنابعالی؟
_ کجا؟
_ دانشگاهتون.
_ کجا؟!
_ دانشگاه
_ اونجا برای چی؟
_ الآن داری منو مسخره میکنی؟
_ مسخره چیه...میگم اونجا چیکار میکنی؟
_ یعنی تو واقعا نمیدونی امتحان داری؟
چند لحظه ساکت شد.
_ الو؟ چیشد...دوباره خوابیدی؟
آرام سرش را برگرداند و به دراور کنار تخت نگاه کرد.ساعت...نبود؟
خم شد و پایین تخت،کف زمین به باقیمانده آخرین ساعتش خیره شد.
_ چرا...
_ چی؟
_ باتو نیستم...ساعت چنده؟
_ درست هشت و بیست دقیقه.
_ وای...شوخی میکنی...
_ جسیکا حالت خوبه؟
_ همونجا وایسا اومدم
_ نشستم خب...راحتم
......
به سرعت لباسش را روی همان لباس خواب پوشید و موهایش را بدون شانه کردن بست.
کیف و وسایلش را برداشت و بدتر از جک پله ها را پایین آمد.
وارد آشپز خانه شد،وقت صبحانه خوردن نبود. ترجیح داد حداقل یک لیوان آب جای صبحانه اش را بگیرد.
در حین پر کردن لیوان آب یک لحظه خوابش برد...
_ جسیکا...
با جیغ کوتاهی از خواب پرید و تمام لیوان را در صورت جک خالی کرد.
او که از جسیکا خسته تر بود،چنان بهت زده نگاهش کرد که شرمنده شد و آرام گفت:ببخشید...
دستمالی برداشت و تقریبا صورت برادرش را خشک کرد.
جک آرام دستش را بلند کرد و موبایل آبی رنگ را که حالا تمام صفحه اش خیس شده بود به جسیکا داد.
_ جا گذاشتیش...
_ ممنون...خب من دیگه برم...
از آشپزخانه بیرون رفت ،سوئیچ را از روی میز برداشت و با عجله خودش را به در رساند.
_ وایسا....داری ماشینو می بری؟
کنار در ایستاد.
_ آره دیگه
_ پس من چی؟
_ تو چی؟
_ من ماشین لازم دارم
_ خب منم لازم دارم مگه دارم برای تفریح می برمش؟ نمی فهمی دیر شده...دیرررررر...
_ چرا می فهمم ولی اولا" که ماشین خودمه و دوما" واقعا لازمش دارم...امروز باید برم یه جایی...
_ کجا؟
_ به تو چه؟ کار دارم دیگه...من...
_ خدافظ.
_ وایسا ببینم...چی؟
از خانه بیرون رفت و در
۴.۴k
۳۰ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.