تغییر
#تغییر
ادامه پارت....؟
هنوز نمی دانست چکار کند...بی حرکت در چارچوب در به چهار سیاهپوش آن طرف خیابان زل زده بود.
چند لحظه ای همه چیز، حتی پیتر را هم فراموش کرد و فقط به آنها خیره شد.
خوب نمی شناختشان ولی از اینکه نمیتوانند آدمهای خوبی باشند مطمئن بود.
ناگهان بدترین اتفاق ممکن افتاد،یکی از آن چهار نفر سرش را بلند کرد و نگاهش به نگاه او گره خورد. تکانی به خودش داد و به سه نفر دیگر اشاره ی کوچکی کرد.
امیلی در آن لحظه فقط به فرار فکر می کرد،آرام آرام چند قدم عقب رفت و همزمان با او دو نفر از سیاهپوشان هم چند قدم جلو آمدند.
خیابان کوچکی بود و در پنچ قدم آنها خلاصه می شد.
امیلی به سرعت برگشت و دوباره با تمام توان پله ها را بالا رفت.هنوز به طبقه دوم نرسیده بود که نظرش عوض شد و تصمیم گرفت برای اولین و آخرین بار از آسانسور خراب ساختمان استفاده کند،به هر حال یا صحیح و سالم به طبقه هفتم می رسید،یا در آسانسور گیر می کرد ولی در هر صورت گیر آنها نمی افتاد.
کنار آسانسور طبقه سوم ایستاد و نزدیک به چهل و هشت بار دکمه قدیمی آن را با مشت کوبید تا بالاخره بعد از سی و پنج ثانیه در به سختی باز شد.
صدای قدمهایشان می آمد،به نظر در طبقه دوم بودند و به سرعت داشتند به او می رسیدند.
به محض باز شدن در خودش را در اتاقک آسانسور پرت کرد و محکم در را بست.
به سرعت هفت هشت بار دکمه طبقه هفتم را فشار داد و آسانسور بالاخره راه افتاد.
سایه هایشان را می دید،پشت در آسانسور بودند که اتاقک به سمت بالا حرکت کرد و سایه هایشان را پشت در طبقه سوم جا گذاشت.
نفس نفس می زد،از ترس و استرس داشت می ترکید...کاش در آسانسور گیر می کرد و هیچوقت به طبقه هفتم نمی رسید...کاش...
یکدفعه چیزی یادش آمد و دوباره تمام ذهنش را به هم ریخت...آلن...او هنوز در خانه بود،بی خبر از همه چیز...حتی نمی دانست نگهبانان تالار پیدایشان کرده بودند.
و پیتر....او کجا بود؟....نکند او را هم دیده ،یا بدتر،گرفته بودند؟
گیج شده بود.کاش می توانست یک جوری به آلن بگوید...جوری که خودش هم در امان بماند...ولی امکان نداشت.
تنها راه خبر دادن به آلن،رسیدن به طبقه هفتم و خارج شدن از آسانسور بود؛که در آن صورت.....
قبل از اینکه فرصت کند به راه فراری بیاندیشد،صدای دینگ آسانسور بلند شد...طبقه ی هفتم....و چه شانس خوبی! در خودش باز شد و او مجبور به بیرون رفتن بود.
دیگر چاره ای نداشت،حالا که در باز شده بود باید خودش را به خانه می رساند و با آلن به راه فرار فکر می کرد.ولی کدام راه فرار؟
فقط یک در خروجی در خانه وجود داشت و آن چهار نفر تا به حال حتما به طبقه پنجم رسیده بودند.چطور میشد بدون اینکه به آنها برخورد کنند از ساختمان خارج شوند؟
بی معطلی از آسانسور وارد خانه شد و محکم در را بست. در را قفل کرد و یکی از مبل های یک نفره و صندلی چوبی را به زور پشت در گذاشت.
وسط خانه داد زد:آلن...تو دیگه کجا رفتی؟...آلن؟
تمام اتاق ها را گشت ولی آلن را ندید.تلفن را برداشت و کنار دستشویی ایستاد.چند بار به در کوبید و گفت:آلن...اون تویی؟....آلن،الآن وقت خوبی برای این کار نیست...آلن اون چار تا نره غول اینجان...الآن میان بالا...آلن خواهش می کنم بیا بیرون...از کی رفتی اون تو؟پیتر غیب شده...فکر کنم رفته...ولی حداقل حالش خوبه...وضعیتش از ما بهتره...آلن بیا بیرون دیگه...چرا جواب نمیدی...اه...دیگه داری حالمو بد میکنی...خیله خب انقدر اون تو بمون تا خودشون بیان اون تو ببرنت...
برای سومین بار سمت در رفت و آن را قفل کرد.
سمت اتاق خودش،همان اتاق پنجم دوید.
کنار در ایستاد.به سرتاسر اتاق نگاهی انداخت.نگاهش بین تخت و کمد سبز گیر کرد...باید کدام را انتخاب می کرد؟تخت یا کمد؟ با دیدن کمد یاد آن کمد چوبی هتل پندلتون می افتاد...وحشتناک بود.
نمی توانست در آن مخفی شود؛یعنی جرئتش را نداشت.
هرچند کمد امن تر بود،ولی او به ناچار تخت را انتخاب کرد.
صدای پای دو غول پیکر هر لحظه نزدیک تر می شد...هیچ فکری به ذهنش نمی رسید....نگاهش به تلفن افتاد...
ادامه پارت....؟
هنوز نمی دانست چکار کند...بی حرکت در چارچوب در به چهار سیاهپوش آن طرف خیابان زل زده بود.
چند لحظه ای همه چیز، حتی پیتر را هم فراموش کرد و فقط به آنها خیره شد.
خوب نمی شناختشان ولی از اینکه نمیتوانند آدمهای خوبی باشند مطمئن بود.
ناگهان بدترین اتفاق ممکن افتاد،یکی از آن چهار نفر سرش را بلند کرد و نگاهش به نگاه او گره خورد. تکانی به خودش داد و به سه نفر دیگر اشاره ی کوچکی کرد.
امیلی در آن لحظه فقط به فرار فکر می کرد،آرام آرام چند قدم عقب رفت و همزمان با او دو نفر از سیاهپوشان هم چند قدم جلو آمدند.
خیابان کوچکی بود و در پنچ قدم آنها خلاصه می شد.
امیلی به سرعت برگشت و دوباره با تمام توان پله ها را بالا رفت.هنوز به طبقه دوم نرسیده بود که نظرش عوض شد و تصمیم گرفت برای اولین و آخرین بار از آسانسور خراب ساختمان استفاده کند،به هر حال یا صحیح و سالم به طبقه هفتم می رسید،یا در آسانسور گیر می کرد ولی در هر صورت گیر آنها نمی افتاد.
کنار آسانسور طبقه سوم ایستاد و نزدیک به چهل و هشت بار دکمه قدیمی آن را با مشت کوبید تا بالاخره بعد از سی و پنج ثانیه در به سختی باز شد.
صدای قدمهایشان می آمد،به نظر در طبقه دوم بودند و به سرعت داشتند به او می رسیدند.
به محض باز شدن در خودش را در اتاقک آسانسور پرت کرد و محکم در را بست.
به سرعت هفت هشت بار دکمه طبقه هفتم را فشار داد و آسانسور بالاخره راه افتاد.
سایه هایشان را می دید،پشت در آسانسور بودند که اتاقک به سمت بالا حرکت کرد و سایه هایشان را پشت در طبقه سوم جا گذاشت.
نفس نفس می زد،از ترس و استرس داشت می ترکید...کاش در آسانسور گیر می کرد و هیچوقت به طبقه هفتم نمی رسید...کاش...
یکدفعه چیزی یادش آمد و دوباره تمام ذهنش را به هم ریخت...آلن...او هنوز در خانه بود،بی خبر از همه چیز...حتی نمی دانست نگهبانان تالار پیدایشان کرده بودند.
و پیتر....او کجا بود؟....نکند او را هم دیده ،یا بدتر،گرفته بودند؟
گیج شده بود.کاش می توانست یک جوری به آلن بگوید...جوری که خودش هم در امان بماند...ولی امکان نداشت.
تنها راه خبر دادن به آلن،رسیدن به طبقه هفتم و خارج شدن از آسانسور بود؛که در آن صورت.....
قبل از اینکه فرصت کند به راه فراری بیاندیشد،صدای دینگ آسانسور بلند شد...طبقه ی هفتم....و چه شانس خوبی! در خودش باز شد و او مجبور به بیرون رفتن بود.
دیگر چاره ای نداشت،حالا که در باز شده بود باید خودش را به خانه می رساند و با آلن به راه فرار فکر می کرد.ولی کدام راه فرار؟
فقط یک در خروجی در خانه وجود داشت و آن چهار نفر تا به حال حتما به طبقه پنجم رسیده بودند.چطور میشد بدون اینکه به آنها برخورد کنند از ساختمان خارج شوند؟
بی معطلی از آسانسور وارد خانه شد و محکم در را بست. در را قفل کرد و یکی از مبل های یک نفره و صندلی چوبی را به زور پشت در گذاشت.
وسط خانه داد زد:آلن...تو دیگه کجا رفتی؟...آلن؟
تمام اتاق ها را گشت ولی آلن را ندید.تلفن را برداشت و کنار دستشویی ایستاد.چند بار به در کوبید و گفت:آلن...اون تویی؟....آلن،الآن وقت خوبی برای این کار نیست...آلن اون چار تا نره غول اینجان...الآن میان بالا...آلن خواهش می کنم بیا بیرون...از کی رفتی اون تو؟پیتر غیب شده...فکر کنم رفته...ولی حداقل حالش خوبه...وضعیتش از ما بهتره...آلن بیا بیرون دیگه...چرا جواب نمیدی...اه...دیگه داری حالمو بد میکنی...خیله خب انقدر اون تو بمون تا خودشون بیان اون تو ببرنت...
برای سومین بار سمت در رفت و آن را قفل کرد.
سمت اتاق خودش،همان اتاق پنجم دوید.
کنار در ایستاد.به سرتاسر اتاق نگاهی انداخت.نگاهش بین تخت و کمد سبز گیر کرد...باید کدام را انتخاب می کرد؟تخت یا کمد؟ با دیدن کمد یاد آن کمد چوبی هتل پندلتون می افتاد...وحشتناک بود.
نمی توانست در آن مخفی شود؛یعنی جرئتش را نداشت.
هرچند کمد امن تر بود،ولی او به ناچار تخت را انتخاب کرد.
صدای پای دو غول پیکر هر لحظه نزدیک تر می شد...هیچ فکری به ذهنش نمی رسید....نگاهش به تلفن افتاد...
۲.۶k
۳۰ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.