عشق جاودان

عشق جاودان
پارت ۹۰

ویو دازای
با سردرد از خواب بیدار شدم. من کی اومدم توی کمپر ؟ تا جایی که یادم بود مست کردم و دیگه چیزی یادم نیست حتما چویا من رو آورده. بوی خوبی میومد ، از اتاق اومدم بیرون که چویا رو درحالی آشپزی دیدم . رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم
دازای: سلاممم
چویا: ترسیدم . سلام ، خوب خوابیدی
دازای: آره
چویا: خوبه
نگاهی به ساعت انداختم نُه صبح بود.
دازای: چویا مسکن کجاست ؟
چویا: برای چی؟
دازای: سرم درد می‌کنه
چویا: فعلا نمیتونی دل خالی قرص بخوری ، صبحانه که خوردی اگه بدتر شد بهت میدم
دازای: باشه ، راستی تو کی بیدار شدی؟
چویا: منم چند دقیقه پیش بیدار شدم
دازای: چرا منو بیدار نکردی
چویا: تصمیم گرفته بودم اول صبحانه رو آماده کنم بعدش بیام بیدارت کنم
دازای: حتما میخواستی با اون روش همیشگیت بیدارم کنی (با خنده)
چویا: نه ایندفعه میخواستم درست بیدارت کنم
صبحانه رو خوردیم و آماده شدیم و روز دوم سفرمون رو شروع کردیم.
چویا: کجا میخوایم بریم؟
دازای : قلعه ناگویا
چویا: آها

ویو چویا
به قلعه رسیدیم . تا حالا اینجا نیومده بودم و فقط عکساش رو دیده بودم ولی از نزدیک خیلی بزرگتر بود.
چویا: خیلی خوشگله
دازای: آره
دیدگاه ها (۰)

عشق جاودانپارت ۹۱قلعه وسط یک پارک بزرگ بود . اول رفتیم سمت ق...

عشق جاودانپارت ۹۲ویو دازایخرید هارو انجام دادیم و تصمیم گرفت...

عشق جاودان پارت ۸۹ویو چویااَههه هنوز باید تا بیست سالگی صبر...

عشق جاودانپارت 88دازای: راستی چویاچویا: چیه؟دازای: ناگویا دو...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

قهوه تلخ پارت ۳۵ویو چویا دازای جواب نمی‌داد و همینطور سرش رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط