آدم فضایی تنها تو اتاقش نشسته بود و کتاب ترسناک میخوند

آدم فضایی تنها تو اتاقش نشسته بود و کتاب ترسناک میخوند ، اینقدر از کتابی که میخوند ترسیده بود که رنگش سبز کبود شده بود...
نفس عمیقی کشید ، کتابو گذاشت روی میز کنارش ، پتو رو تا روی سرش بالا کشید و همونطور که از ترس میلرزید سعی کرد به خودش دلداری بده.
آدم فضایی همش با صدای لرزون تکرار میکرد : نه آدما واقعیت ندارن.
دیدگاه ها (۰)

یه نفرو بشناس، بعد عاشقش شوچون وقتی عاشقش میشینمیتونی بشناسی...

حسّ خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصمّمه..🤭🩵

وقتی عاشق دست راست مافیا میشی و... (پارت یازدهم) (ا/ت)شب شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط