داستانک؛ هدیه‌ی امام رضا(ع)💫

خیلی کوچک بودم. من یکسال داشتم و مهدی، برادرم سه سال داشت. اولین بار بود که من و مهدی زائران کوچکِ آقا علی بن موسی الرضا علیه‌السلام شده بودیم. بعدها که کمی بزرگتر شدیم مادر برایمان جریان آن سال را تعریف کرد.

بابای من شغل آزاد داشت و کارهای ساختمانی انجام می‌داد. آن زمان درآمد بابا به زور زندگیمان را کفایت می‌کرد. کفش ‌های مهدی پاره بود. با همان‌ها به مشهد رفتیم.

یک شب هنگام استراحت در هتل، مامان و بابا با صدای گریه مهدی از خواب بیدار شدند. هرچه سعی کردند او را آرام کنند، نمی‌شد که نمیشد....

مامان و بابا بعد از کلی ناز کشیدن و قربان صدقه رفتن توانستند او را آرام کنند. وقتی کمی آرام شد، از او علت گریه‌هایش را جویا شدند. مهدی با زبان کودکانه خوابی را که دیده بود، تعریف کرد؛
او می‌گفت: خواب دیدم امام رضا برام کتونی سبز آورده.

مامان و بابا گذاشتند به حساب اینکه طفلک‌شان چقدر بابت کفش‌هایش خجالت زده و معذب است. او را با هزار زحمت خواباندند.
صبح برای زیارت به حرم مطهر رفتیم. نیمه شعبان بود و سور و سات جشن مهیا. همینطور که از صحن‌ها می‌گذشتیم، یکی از خدام حرم مطهر صدایمان زد.

وقتی ایستادیم، به طرف ما آمد. منِ یکساله، چادر عربی به سر داشتم. مهدیِ سه ساله لباس ارتشی پوشیده بود. اینگونه توجه خادم را به خود جلب کرده بودیم.

بعد از کلی تعریف و تمجید رو به مهدی گفت: به مناسب نیمه شعبان می‌خواهم به این پسرم هدیه بدهم. او یک جفت کفش کتانی به مهدی هدیه داد.

مامان و بابا با چشمانِ اشکبار داستانِ خوابِ مهدی را برای خادم تعریف کردند. خادم هم به گریه افتاد.

#مناسبتی
#داستانک
#به_قلم_ضحی

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

💔ضمانت دلم را می کنی آقا؟

✨دلتنگ امام رضا علیه‌السلام🌺تا تو را دارم چه غم دارم؟ 🌸تا که...

🗝گره های دلم واشده

✨دوست ندارم جنازه‌ام روی این زمین جایی را بگیرد.

🌷 #یک_دقیقه_مطالعه ✨امروز سالروز شهادت نوجوان بسیجی، شهید حس...

# اسیر _ ارباب PART_ 1 راوی: لرزان و گریان گوشه ای کز کرده ب...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط