☆زیبا ترین رویا☆
☆زیبا ترین رویا☆
♡part۱♡
بچه ها ا.ت و لیا . خانوادش ژاپنی ان
ا.ت و لیا خواهر دوقلو ان ۱۱ سالشونه
ویو ا.ت:
صبح با ثدای آلارم گوشیم بیدار شدم امروز باید میرفتم مدرسه داشتم کار های لازم رو تو دستشویی میکردم که یهو هق هق های خواهرم رو شنیدم رفتم سمتش گفتم
ا.ت:لیا چرا گریه میکنی؟
لیا:ا.تتتت من نمیخوام معلم با عربده هاش درس بدهههههع(گریه شدید)
ا.ت:خاک تو سرت بدو دیر نکن ببین ساعت ۰۷:۳۰ عه بریم معاون بیشرفمون نمیزاره بریم کلاس فرار کنیم دنبالمون میاد
لیا:هق...باشه...هق
لیا بلند شد و اومد منو لیا تا آخرش فقط داشتیم به مدرسه و معلممون و بچه های مدرسه رو فوش میدادیم که آخر آماده سده بودیم ساعت رو دیدم ساعت ۰۸:۳۰ بود
ا.ت:فاکککک
لیا:عع الان مامان میشنوه مدرمون رو در میارع
ا.ت: آخه دیرمون سد ما حتی صبونه نخوردیم
لیا:تو به فکر سکمت باش
ا.ت:باشه باشه بیا بریم
داشتیم تا مدرسه پیاده میرفتیم
زیاد دور نبود که لیا ساعت مچشو دید
لیا:ا.تتتتت عجله کن ساعت ۰۹:۰۰
ا.ت:فاکککک بیا بیا اینا هاش
مدرسه درست روبرومون بود
ا.ت:وایسا پچپچپچچ(درحال بسم الله کردن)
لبا:بدو بریم دیگه ولش کن
یهو مچ دستمو گرفت به سمت مدرسه برد
معاون که داست با نیشخند میومد(دقیقا معاون ما کرمش فعاله)
ما که داشتیم فرار میکردیم تا برسیم له کلاس تا اینکه
معاون:چراااااااا دیررررررز اومدینننننن(صدای زشت و بلند)
لیا:خانم اجازه بدبن بریم کلاسمون دیگه بار آخرمونه(سرد)
معاون:برین تو کلاستون(با صدای زشتش)
ا.ت:ممنون(نگاه عصبی)
رفتیم کلاسمون بقیه کلای ها خالی بودن بقیه ی کلاس ها تعداد کمتری بچه ها بودن تعجب کردیم رفتیم تو کلاسمون ولی یه نفر حتی یکی هم تو کلاس نبود که یهو از پشت صدایی اومد برگشتم سمت صدا سوجین بود
سوجین:سلامممم
ا.ت:سلام
لیا:سلام
سوجین:چرا کسی نیومد
لیا:چه میدونم
ا.ت:ابنکه خیلی خوبه نگاه کن ساعت چنده ۱۰:۰۰ دیگه قلدر های کلاس هم نمیان که قلدری کنن
سوجین:برای من که قلدری نمیکنن
لیا:خب خوبیش اینجاست که معلممون ریاضی نمیده
ا.ت:من گرسنمهههههه(داد و دست به شکم)
سوجین:بریم تو کمد غذا هست برداریم منم گشنمع
لیا:بریمممم(ذوق)
ا.ت:غذا غذا غذا غذا غذا غذا(ذوق)(منبکه برای غذا و چیزای خوردنی ذوق میکنم)
رفتیم سمت کمد که...
♡part۱♡
بچه ها ا.ت و لیا . خانوادش ژاپنی ان
ا.ت و لیا خواهر دوقلو ان ۱۱ سالشونه
ویو ا.ت:
صبح با ثدای آلارم گوشیم بیدار شدم امروز باید میرفتم مدرسه داشتم کار های لازم رو تو دستشویی میکردم که یهو هق هق های خواهرم رو شنیدم رفتم سمتش گفتم
ا.ت:لیا چرا گریه میکنی؟
لیا:ا.تتتت من نمیخوام معلم با عربده هاش درس بدهههههع(گریه شدید)
ا.ت:خاک تو سرت بدو دیر نکن ببین ساعت ۰۷:۳۰ عه بریم معاون بیشرفمون نمیزاره بریم کلاس فرار کنیم دنبالمون میاد
لیا:هق...باشه...هق
لیا بلند شد و اومد منو لیا تا آخرش فقط داشتیم به مدرسه و معلممون و بچه های مدرسه رو فوش میدادیم که آخر آماده سده بودیم ساعت رو دیدم ساعت ۰۸:۳۰ بود
ا.ت:فاکککک
لیا:عع الان مامان میشنوه مدرمون رو در میارع
ا.ت: آخه دیرمون سد ما حتی صبونه نخوردیم
لیا:تو به فکر سکمت باش
ا.ت:باشه باشه بیا بریم
داشتیم تا مدرسه پیاده میرفتیم
زیاد دور نبود که لیا ساعت مچشو دید
لیا:ا.تتتتت عجله کن ساعت ۰۹:۰۰
ا.ت:فاکککک بیا بیا اینا هاش
مدرسه درست روبرومون بود
ا.ت:وایسا پچپچپچچ(درحال بسم الله کردن)
لبا:بدو بریم دیگه ولش کن
یهو مچ دستمو گرفت به سمت مدرسه برد
معاون که داست با نیشخند میومد(دقیقا معاون ما کرمش فعاله)
ما که داشتیم فرار میکردیم تا برسیم له کلاس تا اینکه
معاون:چراااااااا دیررررررز اومدینننننن(صدای زشت و بلند)
لیا:خانم اجازه بدبن بریم کلاسمون دیگه بار آخرمونه(سرد)
معاون:برین تو کلاستون(با صدای زشتش)
ا.ت:ممنون(نگاه عصبی)
رفتیم کلاسمون بقیه کلای ها خالی بودن بقیه ی کلاس ها تعداد کمتری بچه ها بودن تعجب کردیم رفتیم تو کلاسمون ولی یه نفر حتی یکی هم تو کلاس نبود که یهو از پشت صدایی اومد برگشتم سمت صدا سوجین بود
سوجین:سلامممم
ا.ت:سلام
لیا:سلام
سوجین:چرا کسی نیومد
لیا:چه میدونم
ا.ت:ابنکه خیلی خوبه نگاه کن ساعت چنده ۱۰:۰۰ دیگه قلدر های کلاس هم نمیان که قلدری کنن
سوجین:برای من که قلدری نمیکنن
لیا:خب خوبیش اینجاست که معلممون ریاضی نمیده
ا.ت:من گرسنمهههههه(داد و دست به شکم)
سوجین:بریم تو کمد غذا هست برداریم منم گشنمع
لیا:بریمممم(ذوق)
ا.ت:غذا غذا غذا غذا غذا غذا(ذوق)(منبکه برای غذا و چیزای خوردنی ذوق میکنم)
رفتیم سمت کمد که...
۲.۴k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.