☆زیبا ترین رویا☆
☆زیبا ترین رویا☆
♡part2♡
رفتیم سمت کمد که مدیر گرازمون اومد
سوجیین و منو خواهرم یه تعظیمی کردیم گفتیم:سلام خانم مدیر
مدیر بدون اینکه جواب سلاممون رو بده گفت
مدیر:لیا و ا.ت باید ساعت ۱۱ برین خونتون
ا.ت:چییییی اخراج شدیمممم(داد)
مدیر:نه مادرت گفت که برین
لیا:خیلی ممنون که گفتین(از درون خوشحال ولی سیاست میکنه که ناراحت شده)
هر سه تامون تعظیمی کردیم اونم که بی جنبه بود بدون اینکه نگامون کنه اون محل رو ترک کرد
سوجین:بی جنبه نه جواب سلاممون رو داد نه خوب باهامون برخورد کرد مثل همیشه مثل اسکلا راه میره
ا.ت:عوضیه دیگه
زود برگشتم سمت کمد همه چی داشت ولی نمیدونستم چی بردارم میخواستم همشونو بردارم ولی خب دیگه باید کم برمیداشتم یه نودل خیلی تند و انرژی زا برداشتم که سوجین و خواهرم مثل خودم برداشتن رفتم سمت کلاس نسستم مشغول خوردن شدم که خوارهم و سوجین اومدن
سوجین:کاشکی میشد همسونو برداشت
ا.ت:آره کاشکی من که مثل هیولا ها میخوردم
سوجین:هییی ا.ت تو که فقط میخوری میخوری چرا چاق نمیشی کجا میره
ا.ت:(خنده خرگوشی) تو دستشویی🤣🤣💩💩
سوجین:تو که کیوتی ولی بی ادبی
ا.ت:من...من من کیوت نیستم
تموم شد آشغال ها رو انداختم تو سطل زباله که دیدم ساعت ۱۱:۳۰ و گفتم
ا.ت:لیا لیا بریم همونطور که مامان گفت بربم خونه
لیا:باشه بریم.......خدافظ
سوجین:خدافظظ
ا.ت:خدافط
رفتیم مدرسه رو ترک کردیم رفتیم خونه کوچه و حیات حتی خونه پر از فامیلامون بودن به همشون سلام کردم تعجب کردم چرا همسون مشکی پوشیدن حتما یکی مرده ولی کی میتونه باشه رفتم تو آشپز خونه که دیدم حال مامانم اثلا خوب نیس گفتم
ا.ت:سلام مامان اینجا چه خبره؟
م.ا.ت.ل:سلام دخترام سریع برین تو اتاقتون
ا.ت و لیا:باشه
رفتیم تو اتاق لباسمون رو عوض کردیم یکم فکر کردم یچیزایی میگفت که بابام فوت کرده ولی امکان نداشت نباید به این فکر کنم آخه این مغزم به چیزای چرت و پرت فکر میکنه
که یهو مامانم اومد گفت
م.ا.ت.ل:برین لباس عوض کنین ولی مشکی بپوشین
لیا:باشه مامان
رفتیم لباس عوض کردیم
و رفتیم پیش مامانم رسیدیم به جایی که میخواستیم
همه جمع شده بودن که یهو یه تخت بود تو یه نفر بود دستش بیرون بود ولی پتو روش بود دست آشنایی بود درست دستش شکل دست بابام بود تعجب کردم گفتم نه نه نه این نیست فقط شبیهش بود رفتیم جلوتر که چیزی که دیدم خشکم زد اون اون ...
♡part2♡
رفتیم سمت کمد که مدیر گرازمون اومد
سوجیین و منو خواهرم یه تعظیمی کردیم گفتیم:سلام خانم مدیر
مدیر بدون اینکه جواب سلاممون رو بده گفت
مدیر:لیا و ا.ت باید ساعت ۱۱ برین خونتون
ا.ت:چییییی اخراج شدیمممم(داد)
مدیر:نه مادرت گفت که برین
لیا:خیلی ممنون که گفتین(از درون خوشحال ولی سیاست میکنه که ناراحت شده)
هر سه تامون تعظیمی کردیم اونم که بی جنبه بود بدون اینکه نگامون کنه اون محل رو ترک کرد
سوجین:بی جنبه نه جواب سلاممون رو داد نه خوب باهامون برخورد کرد مثل همیشه مثل اسکلا راه میره
ا.ت:عوضیه دیگه
زود برگشتم سمت کمد همه چی داشت ولی نمیدونستم چی بردارم میخواستم همشونو بردارم ولی خب دیگه باید کم برمیداشتم یه نودل خیلی تند و انرژی زا برداشتم که سوجین و خواهرم مثل خودم برداشتن رفتم سمت کلاس نسستم مشغول خوردن شدم که خوارهم و سوجین اومدن
سوجین:کاشکی میشد همسونو برداشت
ا.ت:آره کاشکی من که مثل هیولا ها میخوردم
سوجین:هییی ا.ت تو که فقط میخوری میخوری چرا چاق نمیشی کجا میره
ا.ت:(خنده خرگوشی) تو دستشویی🤣🤣💩💩
سوجین:تو که کیوتی ولی بی ادبی
ا.ت:من...من من کیوت نیستم
تموم شد آشغال ها رو انداختم تو سطل زباله که دیدم ساعت ۱۱:۳۰ و گفتم
ا.ت:لیا لیا بریم همونطور که مامان گفت بربم خونه
لیا:باشه بریم.......خدافظ
سوجین:خدافظظ
ا.ت:خدافط
رفتیم مدرسه رو ترک کردیم رفتیم خونه کوچه و حیات حتی خونه پر از فامیلامون بودن به همشون سلام کردم تعجب کردم چرا همسون مشکی پوشیدن حتما یکی مرده ولی کی میتونه باشه رفتم تو آشپز خونه که دیدم حال مامانم اثلا خوب نیس گفتم
ا.ت:سلام مامان اینجا چه خبره؟
م.ا.ت.ل:سلام دخترام سریع برین تو اتاقتون
ا.ت و لیا:باشه
رفتیم تو اتاق لباسمون رو عوض کردیم یکم فکر کردم یچیزایی میگفت که بابام فوت کرده ولی امکان نداشت نباید به این فکر کنم آخه این مغزم به چیزای چرت و پرت فکر میکنه
که یهو مامانم اومد گفت
م.ا.ت.ل:برین لباس عوض کنین ولی مشکی بپوشین
لیا:باشه مامان
رفتیم لباس عوض کردیم
و رفتیم پیش مامانم رسیدیم به جایی که میخواستیم
همه جمع شده بودن که یهو یه تخت بود تو یه نفر بود دستش بیرون بود ولی پتو روش بود دست آشنایی بود درست دستش شکل دست بابام بود تعجب کردم گفتم نه نه نه این نیست فقط شبیهش بود رفتیم جلوتر که چیزی که دیدم خشکم زد اون اون ...
۲.۵k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.