پسرم بالای درخت ایستاد و به من لبخند زد

پسرم بالای درخت ایستاد و به من لبخند زد،
من هم بهش لبخند زدم، اون لحظه بود که طناب دور گردنش را دیدم. پرید..
دیدگاه ها (۱)

یه شب از بچه های دوستم مراقبت می کردم، دختر کوچیکه (5 ساله) ...

این خیلی غم انگیزهکه آدمها متوجه نمی شوند،تا زمانی که، اونی ...

مثل فرشته ها می مونه.امشب می فهمم که می تونه مثل اونا پرواز ...

👈 انتخاب همسر 📖 جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش...

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

رمان فیک پارت 9 اره دیگه 9پارت 10هست این پارت🤦‍♀️اروم اروم س...

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط