ازدواج اجباری
سلام به همه خوبیننننن؟
اومدم یه رمان از بی تی اس بزارم .
تو و جونگ کوک.
این اولین رمانی هست که دارم میزارم پس لطفا اگه بد شد ببخشید.
پارت ۱
پدر: دخترم، حاضری؟
ا/ت:*یه هوفی کشیدم*اره میتونیم بریم
*با پدرم سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت جانگ کوک حرکت کردیم*
*وقتی به عمارت رسیدیم، تعجب کردم. عمارت بزرگی بود*
پدر: پیش اقای جئون بی ادبی نکن فقط موافقت کن
ا/ت: پدر، من بهت گفتم من قرار نیست باهاش ازدواج کنم!
پدر: باید قبول کنی، مجبوریم..
ا/ت: هوف...باشه
*با پدرم از ماشین خارج شدیم وقتی وارد خونه شدم، خیلی بزرگ و شیک بود*
*وقتی وارد شدیم دیدیم جئون توی اتاق پذیرایی نشسته و منتظر ماعه*
جانگ کوک: پس اومدید اقای پارک
پدر: به حرفات فکر کردیم..دخترم موافقت کرد باهات ازدواج کنه
*با چشمای بازی به پدرم نگاه کردم*
ا/ت: پدر! من هنوز موافقت نکردم و نخواهم کرد!
جانگ کوک: نکنه میترسی من بهت اسیب بزنم
*خندید*
ا/ت: نه!
جانگ کوک: مجبورید، لجبازی فایده ای نداره
پدر: باشه...باشه...
*پدر یه نگاهی به من کرد و به سمت جئون برگشت*
جانگ کوک: میدونی که مجبوری اقای پارک
پدر: منو ببخش ا/ت
*پدرم پاشد و خونه رو ترک کرد و من و جئون رو تنها گذاشت*
*جانگ کوک بلند شد و منو محکم به سمت اتاقش کشید*
ا/ت: دستم درد میکنه...وحشی!
*اهمیتی نداد و منو برد به اتاقش*
*محکم منو روی زمین پرت کرد*
جانگ کوک: تا موافقت نکنی جایی نمیری
*داد زد و از اتاق خارج شد در رو هم قفل کرد*
ادامه دارد.....
اومدم یه رمان از بی تی اس بزارم .
تو و جونگ کوک.
این اولین رمانی هست که دارم میزارم پس لطفا اگه بد شد ببخشید.
پارت ۱
پدر: دخترم، حاضری؟
ا/ت:*یه هوفی کشیدم*اره میتونیم بریم
*با پدرم سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت جانگ کوک حرکت کردیم*
*وقتی به عمارت رسیدیم، تعجب کردم. عمارت بزرگی بود*
پدر: پیش اقای جئون بی ادبی نکن فقط موافقت کن
ا/ت: پدر، من بهت گفتم من قرار نیست باهاش ازدواج کنم!
پدر: باید قبول کنی، مجبوریم..
ا/ت: هوف...باشه
*با پدرم از ماشین خارج شدیم وقتی وارد خونه شدم، خیلی بزرگ و شیک بود*
*وقتی وارد شدیم دیدیم جئون توی اتاق پذیرایی نشسته و منتظر ماعه*
جانگ کوک: پس اومدید اقای پارک
پدر: به حرفات فکر کردیم..دخترم موافقت کرد باهات ازدواج کنه
*با چشمای بازی به پدرم نگاه کردم*
ا/ت: پدر! من هنوز موافقت نکردم و نخواهم کرد!
جانگ کوک: نکنه میترسی من بهت اسیب بزنم
*خندید*
ا/ت: نه!
جانگ کوک: مجبورید، لجبازی فایده ای نداره
پدر: باشه...باشه...
*پدر یه نگاهی به من کرد و به سمت جئون برگشت*
جانگ کوک: میدونی که مجبوری اقای پارک
پدر: منو ببخش ا/ت
*پدرم پاشد و خونه رو ترک کرد و من و جئون رو تنها گذاشت*
*جانگ کوک بلند شد و منو محکم به سمت اتاقش کشید*
ا/ت: دستم درد میکنه...وحشی!
*اهمیتی نداد و منو برد به اتاقش*
*محکم منو روی زمین پرت کرد*
جانگ کوک: تا موافقت نکنی جایی نمیری
*داد زد و از اتاق خارج شد در رو هم قفل کرد*
ادامه دارد.....
۶۶۵
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.