ازدواج اجباری
پارت ۳
*بعد ازینکه فرار کردم، به حیاط عمارت دویدم*
*اصلا پشت سرم رو نگاه نمیکردم و فقط میدویدم*
*میتونستم صدای دویدن جانگ کوک رو از پشت سرم بشنوم*
*خیلی میترسیدم، اگه گیرم بیاره...میخواد چیکارم کنه؟*
*داشتم میدویدم که پام پیچ خورد و خوردم زمین*
*وقتی سرم رو بالا اوردم دیدم جانگ کوک بالای سرم ایستاده و با جدیت نگام میکنه*
جانگ کوک: فکر کردی میتونی به این زودی از دستم فرار کنی؟
تو: ازم چی میخوای؟
جانگ کوک: من هرچی بخوام مجبوری انجام بدی، شیر فهم شد؟
تو: نخیر، فکر کردی قراره به این زودی باهات موافقت کنم؟
*جانگ کوک دستمو گرفت و محکم بلندم کرد*
*محکم منو به سمت داخل خونه کشوند*
تو: ولم کن!
*سعی کردم مقاومت کنم که یه لحظه ایستاد*
جانگ کوک: تو باید منو دق بدی نه؟
*منو بغل کرد و بردم داخل خونه*
تو: بزارم زمین! داری چیکار میکنی؟
جانگ کوک: نمیتونم زنمو بغل کنم؟
تو: تو روانی هستی
جانگ کوک: شاید هستم
*منو برد داخل اتاق نشینمن*
*گذاشتم روی مبل و خودش نشست روی زمین*
جانگ کوک: واقعا حاضر نیستی با مردی به جنتلمنی من ازدواج کنی؟
تو: کجات جنتلمنه مثلا؟
جانگ کوک: از خدات هم باشه، همه دخترا جون میدن که با من باشن
تو: ولی من مثل اونا نیستم
*جانگ کوک دوتا حلقه از جیبش دراورد*
*دستمو گرفت و یکی از حلقه هارو کرد تو انگشت ازدواجم*
*اون یکی رو هم انداخت تو دست خودش*
جانگ کوک: تو حالا زن رسمی منی
تو: نخیر! من درش میارم
*سعی کردم حلقه رو در بیارم که جانگ کوک اجازه نداد*
جانگ کوک: پرنسس خانم الان که زن من شدی قراره تاوان کارایی که میکنی رو بدی، پس حواست باشه اشتباهی ازت سر نزنه
*اینارو گفت و پاشد*
*به سمت اتاق خودش رفت و در رو بست*
ادامه دارد....
*بعد ازینکه فرار کردم، به حیاط عمارت دویدم*
*اصلا پشت سرم رو نگاه نمیکردم و فقط میدویدم*
*میتونستم صدای دویدن جانگ کوک رو از پشت سرم بشنوم*
*خیلی میترسیدم، اگه گیرم بیاره...میخواد چیکارم کنه؟*
*داشتم میدویدم که پام پیچ خورد و خوردم زمین*
*وقتی سرم رو بالا اوردم دیدم جانگ کوک بالای سرم ایستاده و با جدیت نگام میکنه*
جانگ کوک: فکر کردی میتونی به این زودی از دستم فرار کنی؟
تو: ازم چی میخوای؟
جانگ کوک: من هرچی بخوام مجبوری انجام بدی، شیر فهم شد؟
تو: نخیر، فکر کردی قراره به این زودی باهات موافقت کنم؟
*جانگ کوک دستمو گرفت و محکم بلندم کرد*
*محکم منو به سمت داخل خونه کشوند*
تو: ولم کن!
*سعی کردم مقاومت کنم که یه لحظه ایستاد*
جانگ کوک: تو باید منو دق بدی نه؟
*منو بغل کرد و بردم داخل خونه*
تو: بزارم زمین! داری چیکار میکنی؟
جانگ کوک: نمیتونم زنمو بغل کنم؟
تو: تو روانی هستی
جانگ کوک: شاید هستم
*منو برد داخل اتاق نشینمن*
*گذاشتم روی مبل و خودش نشست روی زمین*
جانگ کوک: واقعا حاضر نیستی با مردی به جنتلمنی من ازدواج کنی؟
تو: کجات جنتلمنه مثلا؟
جانگ کوک: از خدات هم باشه، همه دخترا جون میدن که با من باشن
تو: ولی من مثل اونا نیستم
*جانگ کوک دوتا حلقه از جیبش دراورد*
*دستمو گرفت و یکی از حلقه هارو کرد تو انگشت ازدواجم*
*اون یکی رو هم انداخت تو دست خودش*
جانگ کوک: تو حالا زن رسمی منی
تو: نخیر! من درش میارم
*سعی کردم حلقه رو در بیارم که جانگ کوک اجازه نداد*
جانگ کوک: پرنسس خانم الان که زن من شدی قراره تاوان کارایی که میکنی رو بدی، پس حواست باشه اشتباهی ازت سر نزنه
*اینارو گفت و پاشد*
*به سمت اتاق خودش رفت و در رو بست*
ادامه دارد....
۵۹۲
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.