P7
P7
ا.ت مثل همیشه رفت و سر جاش نشست و دید یونگی هنوز نیومده. تعجب کرد چون یونگی هیچوقت دیر نمیومد یا تا حالا نشده بود که غیبت داشته باشه. دو ماه گذشته بود از اولین روزش به دانشگاه تا الان خوب درس خونده بود و جزو دانشجو های ممتاز بود. از بچگی همینطور بود ممتاز ، مهربون و زیبا. در همین حال صدای چند نفر از پشت سریاشو شنید : من دوساله باهاش تو یه کلاسم چطوری تونسته کنار بشینه ؟
# منم برام سواله چطوری ؟
ا.ت چشماش پر از اشک شد . همه داشتن پشتش حرف میزدن بهش میخندیدن و کلی چیزای دیگه . سرشو انداخت پایین ناگهان صدایی شنید : به خاطر همینا دلم نمیخواست کنارم بشینین.
سرشو بلند کرد و یونگیو دید که با نگاهی خشمگین به اون دخترا خیره شده بود. به محض اینکه یونگی نگاهش کرد سرشو انداخت پایین و دامنشو محکم فشار داد.
+ بگیرش.
ا.ت به دستمالی که به سمتش اومده بود نگاه کرد : این چیه؟
+ اشکاتو پاک کن. وگرنه چشمات پف میکنه.
ا.ت به یونگی نگاه کرد. یونگی داشت به روبه رو نگاه میکرد مشخص بود که نمیتونه به چشماش نگاه کنه : اونجوری نگاهم نکن اشکاتو پاک کن.
ا.ت آروم دستمال و برداشت و از یونگی تشکر کرد و اشکاشو پاک کرد. ا.ت وقتی داشت اشکاشو پاک میکرد حتی متوجه نشد که یونگی با نگرانی داره نگاهش میکنه.
.......
ا.ت در حالی که داشت اشکای خودشو پاک میکرد به صفحه ی تلویزیون خیره شد : پس داشتی نگاهم میکردی نه ؟
خندید و گفت : قول میدم زود بیام پیشت :)
ا.ت مثل همیشه رفت و سر جاش نشست و دید یونگی هنوز نیومده. تعجب کرد چون یونگی هیچوقت دیر نمیومد یا تا حالا نشده بود که غیبت داشته باشه. دو ماه گذشته بود از اولین روزش به دانشگاه تا الان خوب درس خونده بود و جزو دانشجو های ممتاز بود. از بچگی همینطور بود ممتاز ، مهربون و زیبا. در همین حال صدای چند نفر از پشت سریاشو شنید : من دوساله باهاش تو یه کلاسم چطوری تونسته کنار بشینه ؟
# منم برام سواله چطوری ؟
ا.ت چشماش پر از اشک شد . همه داشتن پشتش حرف میزدن بهش میخندیدن و کلی چیزای دیگه . سرشو انداخت پایین ناگهان صدایی شنید : به خاطر همینا دلم نمیخواست کنارم بشینین.
سرشو بلند کرد و یونگیو دید که با نگاهی خشمگین به اون دخترا خیره شده بود. به محض اینکه یونگی نگاهش کرد سرشو انداخت پایین و دامنشو محکم فشار داد.
+ بگیرش.
ا.ت به دستمالی که به سمتش اومده بود نگاه کرد : این چیه؟
+ اشکاتو پاک کن. وگرنه چشمات پف میکنه.
ا.ت به یونگی نگاه کرد. یونگی داشت به روبه رو نگاه میکرد مشخص بود که نمیتونه به چشماش نگاه کنه : اونجوری نگاهم نکن اشکاتو پاک کن.
ا.ت آروم دستمال و برداشت و از یونگی تشکر کرد و اشکاشو پاک کرد. ا.ت وقتی داشت اشکاشو پاک میکرد حتی متوجه نشد که یونگی با نگرانی داره نگاهش میکنه.
.......
ا.ت در حالی که داشت اشکای خودشو پاک میکرد به صفحه ی تلویزیون خیره شد : پس داشتی نگاهم میکردی نه ؟
خندید و گفت : قول میدم زود بیام پیشت :)
۲.۱k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.