عمارت مین
عمارت مین
پارت اول
ویو ا.ت
با سردرد عجیبی چشام رو باز کردم دست ها و پاهام بسته بود به بدنم که نگاه کردم دیدم لباس تنم هست و خیالم یه کم راحت شد چشمم به پنجره افتاد که باز بود به نگاهی انداختم خورشید غروب کرده بود به گمونم ساعت از ده گذشته هوا که اینجوری نشون میده نمیدونم اینجا چیکار میکنم هیچی یادم نمیاد ولی سردرد شدیدی دارم چشمام رو بستم تا شاید یادم بیاد
فلش بک به ظهر همون روز
ویو ا.ت
مثل همیشه بعد دانشگاه خوابیده بودم وقتی پاشدم ساعت پنج بود رفتم و ناهار خوردم که صدای در اومد امروز قرار نبود کسی بیاد و چون من تنها زندگی میکنم از این بابت مطمعنم رفتم در رو باز کردم دیدم یه اقا عه جلوی در عه قبل اینکه بتونم حرف بزنم یه چیزی گرفت جلوی دهنم و بعد سیاهی
پایان فلش بک [ خیلی هم عالی🤌🤌]
چشمام رو که باز کردم با صورت یه نفر مواجه شدم ( یونگی عه) تا دید چشام رو باز کردم با لحن مرموزی گفت
یونگی = بلخره بیدار شدی کوچولو
برگام ریخته بود هم ترسیده بودم هم ازش خوشم اومده بود اخه خیلی خوشگل عه
ا.ت= تو.... یعنی ....من.... اینجا.. چ.. چیکار میکنم؟
رو صورتم دست کشید و موهام رو که روی صورتم ریخته بود به پشت گوشم هدایت کرد و گفت
یونگی = تو برده منی پس تو عمارت من زندگی میکنی
ا.ت = وات....چ... چرا؟
یونگی = قانون یک سوال نپرس
ا.ت = ب... باشه
حس افتضاح و احمقانه ی داشتم که نمیشه توصیفش کرد تو همین حال دیدم که روم خیمه زد و شروع کرد دراوردن لباسام نمیدونستم چی بگم جلوش رو بگیرم یا نه فقط مثل یه مجسمه بهش نگاه کردم بعد چند دقیقه لباسام رو دراورد و بعد لباس رو روی لب هام حس کردم که به صورت وحشیانه ی لبام رو میمکید ( خب دیگه تنهاشون میزاریم میخوان عبادت کنن 📿😂 )
نظرتون؟
یه حمایتمون نشه؟
پارت اول
ویو ا.ت
با سردرد عجیبی چشام رو باز کردم دست ها و پاهام بسته بود به بدنم که نگاه کردم دیدم لباس تنم هست و خیالم یه کم راحت شد چشمم به پنجره افتاد که باز بود به نگاهی انداختم خورشید غروب کرده بود به گمونم ساعت از ده گذشته هوا که اینجوری نشون میده نمیدونم اینجا چیکار میکنم هیچی یادم نمیاد ولی سردرد شدیدی دارم چشمام رو بستم تا شاید یادم بیاد
فلش بک به ظهر همون روز
ویو ا.ت
مثل همیشه بعد دانشگاه خوابیده بودم وقتی پاشدم ساعت پنج بود رفتم و ناهار خوردم که صدای در اومد امروز قرار نبود کسی بیاد و چون من تنها زندگی میکنم از این بابت مطمعنم رفتم در رو باز کردم دیدم یه اقا عه جلوی در عه قبل اینکه بتونم حرف بزنم یه چیزی گرفت جلوی دهنم و بعد سیاهی
پایان فلش بک [ خیلی هم عالی🤌🤌]
چشمام رو که باز کردم با صورت یه نفر مواجه شدم ( یونگی عه) تا دید چشام رو باز کردم با لحن مرموزی گفت
یونگی = بلخره بیدار شدی کوچولو
برگام ریخته بود هم ترسیده بودم هم ازش خوشم اومده بود اخه خیلی خوشگل عه
ا.ت= تو.... یعنی ....من.... اینجا.. چ.. چیکار میکنم؟
رو صورتم دست کشید و موهام رو که روی صورتم ریخته بود به پشت گوشم هدایت کرد و گفت
یونگی = تو برده منی پس تو عمارت من زندگی میکنی
ا.ت = وات....چ... چرا؟
یونگی = قانون یک سوال نپرس
ا.ت = ب... باشه
حس افتضاح و احمقانه ی داشتم که نمیشه توصیفش کرد تو همین حال دیدم که روم خیمه زد و شروع کرد دراوردن لباسام نمیدونستم چی بگم جلوش رو بگیرم یا نه فقط مثل یه مجسمه بهش نگاه کردم بعد چند دقیقه لباسام رو دراورد و بعد لباس رو روی لب هام حس کردم که به صورت وحشیانه ی لبام رو میمکید ( خب دیگه تنهاشون میزاریم میخوان عبادت کنن 📿😂 )
نظرتون؟
یه حمایتمون نشه؟
۴.۶k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.