حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 41
پانیذ:*وارد پارکینگ که شدیم دیدم رضا به سمت یه 207 سفید رفت و سوار شد... ولی این ماشینی نبود که صبح باهاش از جلوی خونشون رد شده بود
برو بابا اصن به من چه شاید ماشین مامانش یا باباش باشه
تا اسم باباش اومد توی ذهنم دوباره ناراحت شدم.. اخه نیکا وقتی 11سالش بود پدرشو از دست داده بود..
و خب من الان دیگه دلم واسه ی هر دوشون یعنی رضا و نیکا میسوخت...
اومد جلوی من وایساد.. و با چشماش و سرش بهم اشاره کرد که بیام سوار شم *
.......................……
مامان نیکا:*هر طوری شده بود باید خودم دست به کار میشدم.. نمیخواستم بچم بره تو یه مملکت غریب.. واسه ی همین تصمیم گرفتم که پاسپورتشو گم کنم که خب میتونست بره دوباره بگیره... باید ممنوع الخروجش میکردم تنها راهی که بود همین بود ولی اخه چطوری؟
واسه ی همین رفتم پیش یکی از دوستام تا ازش راهنمایی بگیرم.... به دوستای نیکاعم الکی گفتم که واسه ی عروسی بچه خواهرم، خواهرم کار داره و میخوام برم کمکش
....................................
☆نویسنده: بچه ها مامان نیکا با اینکه نیکا بره یه کشور دیگه مخالف بودع.... خب بالاخره هرچی باشه مادره نمیتونه دوری بچشو تحمل کنه☆
دیدگاه ها (۳)

خب خب خبایشونو لطفا فالو کنیدفالو کردید بگید تا خودم بهتون ب...

حقیقت پنهان🌱part42رضا:*یه پاساژ میشناختم که یه سره باز بود پ...

•موهات لخته یا فر؟ •کدومشو بیشتر دوس داری؟ من خودم موهام فره...

حقیقت پنهان🌱part 40رضا: نه نمیخواد هیچ کس نباید بفهمه منو تو...

part20

p1ساعت نزدیک ۲نصف شب بود و هنوز تهیونگ خونه نیومده بود خیلی ...

#my_Black_life3 پارت²+مگه الان تو درگیر یه مثلث عشقی شدی؟÷عا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط