حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part42
رضا:*یه پاساژ میشناختم که یه سره باز بود پانیذو بردم اونجا که باهم برای نیکا یه چیزی واسه ی تولدش بخریم.. هرچی باشه بالاخره رفیق خاعرمه، سلیقشو میدونه..... رسیدیم به پاساژه*
رضا: شتتت چرا بسته اس؟
پانیذ: خب طبیعیه این ساعت باز نباشن
رضا: اخه همیشه بازههه
پانیذ: خب از یکی بپرس
رضا:*دیدم یه مأمور داره میاد سمتمون،
ترسیدم...*
رضا: واییی پلیس داره میاد سمتمون اصلا نترس .. تو خواهرمی و میخوای بری کلاس اوکی؟؟
پانیذ: باش
مأمور:*یه ماشین دیدم رفتم که ازش بپرسم از قضیه پاساژ خبر داره یا نه... رفتم به شیشه ماشین زدم که یه پسر بود و کنارشم یه دختر...... بهشون یکم شک کردم *
رضا: وقت بخیر
پانیذ: خسته نباشید *و بعد شالمو کشیدم جلو تر نمیدونم چرا این کارو کردم*(☆نویسنده: خخخخخ بچم هول شده فکر کرده گشد ارشاده) ☆
پلیس:*روبه دختره گفتم: شما باهم نسبتی دارید؟؟
پانیذ: اممم داداشمه
پلیس: مدارک ماشین و گواهی نامه؟
رضا: بفرمایید
پلیس:*فامیلی پسره برزگر بود به دختره گفتم*
پلیس: فامیلیتون چیه
پانیذ: برزگر
پلیس: خب اینجا اومدید واسه ی چی
پانیذ: عاممم چیزه من کلاس موسیقی میخواستم برم داداشم داشت منو میرسوند...
پلیس: افرین.... چه سازی(چه پلیس فضولی😂😂ولی توهین به پلیس ها نباشه اخه بعضیاشون مهربونن♡♡)
پانیذ: پیانو
پلیس: خوبه🙂موفق باشی
پانیذ: خیلی ممنون
رضا: میگم اینجا چه خبره..
پلیس: والا توی این پاساژ یه قتل انجام شده و تا وقتی تکلیف هیچ کسی روشن نشه نمیتونیم پاساژ رو باز کنیم
رضا: خب کی باز میشه
پلیس: بستگی داره ولی حداقل دو سه ماه
دیدگاه ها (۱۱)

حقیقت پنهان🌱part 43رضا: شتتتپلیس: بله؟ رضا: امم هیچیخب خیلی ...

حقیقت پنهان🌱part 44 ............... مامان نیکا:*به سمت مغازه...

خب خب خبایشونو لطفا فالو کنیدفالو کردید بگید تا خودم بهتون ب...

حقیقت پنهان🌱part 41پانیذ:*وارد پارکینگ که شدیم دیدم رضا به ...

P. 8#فقط_یه_سوءتفاهم_بود«خیلی خب بزار درشو باز کنم... تو میت...

پارت ۳ شب تاریک

دختر سایه Part=6بلند شدم از جام و یک آب خوردم از دی شبه دلم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط