فیک عشق دردسرساز
«پارت:۵۰...آخر»
+همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد مثل پلک زدن،ورودم به سازمان،دوستی با جودی،بادیگارد تهیونگ شدن،انجام عملیات،ورود هایون به زندگیم و ....
و حالا دارم خودمو تو آینه با لباس بلند سفید میبینم و با آرایشی که چهرمو خیلی خاص تر از همیشه کرده،سفید؟ رنگ قشنگی بوده ولی من همیشه مشکی پوشیده بودم و نمیدونستم تو لباس سفید چقدر خواستنی میشدم...
اولین باریه که خودمو تو آینه میبینم و لبخند رو لبامه...
~خیلی خب تموم کردی خودتو بسه چقدر نگاه میکنی؟
+کوفت...بعد مدتها داشتم مرور خاطره میکردم
~هعی دختر بیا برو مهمونا منتظرتن
درو باز کردم و با سالن بزرگ با تم طلایی روبه رو شدم راهی که تا جایگاه عروس و داماد بود پر گلای رنگی بود و مهمونایی که از روی صندلیشون بلند شده بودن و دست میزدن..
رئیس یا بهتره بگم پدر تهیونگ که حکم پدر خودمو داشت دستمو گرفت و هدایتم کرد.
بالاخره دستام تو دستای تهیونگ قرار گرفت و موقع پیمان بستن شده بود...
و.....بالاخره
لباش رو لبام قرار گرفت و صدای جیغ و دست مهمونا رفت هوا.
ازش جدا شدم و تو چشاش نگاه کردم.
-عاشقتم
+من بیشتر عشق دردسرساز من!
-افتخار رقصو بهم میدی لیدی؟
+البته
دستمو تو دستش گرفت و کشیدم وسط سالن...
همه بهمون خیره شده بودن و منو تهیونگ درحال رقصیدن بودیم و من به شیطنتای تهیونگ میخندیدم.
در حال رقص بودیم که متوجه شدم نقطه قرمزی روی قلب تهیونگو هدف گرفته یه چیز شبیه ...اره خودشه
+تهیونگ
-جونم
+میدونی که خیلی دوست دارم؟
-معلومه
+پس بی حرکت بمون
با تعجب نگاهم میکرد که ثانیه های آخر محکم کشیدمش سمتمو بغلش کردم.
و حس کردم قلبم تیر کشید...
ازم که جدا شد لباسش خونی بود ولی لباس خودم غرق شد تو خونی که از قفسه سینم بیرون میزد...
-احمق ....عوضی...چطور تونستی مورا؟؟منو نگاه کن....منو ببین عوضی...چیکار کردیییی!؟؟
در کسری از ثانیه دورمون پر محافظ شد.
+مواظب تهیونگ باشید
نگاهش کردم و دیدم صورتش پر اشکه
قلبم بد تیر کشید
+دو...ست...دا..رم
-نههههههه
و ....
(لایک و کامنت فراموش نشه🖤)
+همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد مثل پلک زدن،ورودم به سازمان،دوستی با جودی،بادیگارد تهیونگ شدن،انجام عملیات،ورود هایون به زندگیم و ....
و حالا دارم خودمو تو آینه با لباس بلند سفید میبینم و با آرایشی که چهرمو خیلی خاص تر از همیشه کرده،سفید؟ رنگ قشنگی بوده ولی من همیشه مشکی پوشیده بودم و نمیدونستم تو لباس سفید چقدر خواستنی میشدم...
اولین باریه که خودمو تو آینه میبینم و لبخند رو لبامه...
~خیلی خب تموم کردی خودتو بسه چقدر نگاه میکنی؟
+کوفت...بعد مدتها داشتم مرور خاطره میکردم
~هعی دختر بیا برو مهمونا منتظرتن
درو باز کردم و با سالن بزرگ با تم طلایی روبه رو شدم راهی که تا جایگاه عروس و داماد بود پر گلای رنگی بود و مهمونایی که از روی صندلیشون بلند شده بودن و دست میزدن..
رئیس یا بهتره بگم پدر تهیونگ که حکم پدر خودمو داشت دستمو گرفت و هدایتم کرد.
بالاخره دستام تو دستای تهیونگ قرار گرفت و موقع پیمان بستن شده بود...
و.....بالاخره
لباش رو لبام قرار گرفت و صدای جیغ و دست مهمونا رفت هوا.
ازش جدا شدم و تو چشاش نگاه کردم.
-عاشقتم
+من بیشتر عشق دردسرساز من!
-افتخار رقصو بهم میدی لیدی؟
+البته
دستمو تو دستش گرفت و کشیدم وسط سالن...
همه بهمون خیره شده بودن و منو تهیونگ درحال رقصیدن بودیم و من به شیطنتای تهیونگ میخندیدم.
در حال رقص بودیم که متوجه شدم نقطه قرمزی روی قلب تهیونگو هدف گرفته یه چیز شبیه ...اره خودشه
+تهیونگ
-جونم
+میدونی که خیلی دوست دارم؟
-معلومه
+پس بی حرکت بمون
با تعجب نگاهم میکرد که ثانیه های آخر محکم کشیدمش سمتمو بغلش کردم.
و حس کردم قلبم تیر کشید...
ازم که جدا شد لباسش خونی بود ولی لباس خودم غرق شد تو خونی که از قفسه سینم بیرون میزد...
-احمق ....عوضی...چطور تونستی مورا؟؟منو نگاه کن....منو ببین عوضی...چیکار کردیییی!؟؟
در کسری از ثانیه دورمون پر محافظ شد.
+مواظب تهیونگ باشید
نگاهش کردم و دیدم صورتش پر اشکه
قلبم بد تیر کشید
+دو...ست...دا..رم
-نههههههه
و ....
(لایک و کامنت فراموش نشه🖤)
۴۸.۰k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.