عاشق یه خلافکار شدم پارت
عاشق یه خلافکار شدم پارت ۲۴
تهیونگ : خیلی قشنگه
ا.ت : چی ؟
تهیونگ : لبخندت
ا.ت : هه بیخیال اونقدرا هم قشنگ نیست
تهیونگ : من میگم هست
ا.ت : خیلی خب...بهرحال مرسی
تهیونگ : دیگه بخوابیم
ا.ت : باشه فقط....
تهیونگ : هوم ؟
ا.ت : نمیخوای لباس بپوشی ؟
تهیونگ : نه چرا ؟
ا.ت : آخه معذبم
تهیونگ : میتونم بهش عادتت بدم
ا.ت : چطوری ؟
بلند شد و منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد
ا.ت : هی..چیکار میکنی ؟
چیزی نگفت و منو توی بغل گرمش غرق کرد
حالا بیشتر مغذب شدم
ا.ت : معنی این کارا چیه ؟
تهیونگ : امشبو که توی بغلم باشی دیگه معذب نیستی
ا.ت : آخه خسته میشی
تهیونگ : اگه قرار بود خسته بشم انجامش نمیدادم
ا.ت : خیلی خب....شب بخیر تهیونگا
تهیونگ : شب بخیر چاگیا
با این حرفش چشمای روهم فشردمو باز کردم
تعجب توی نگام موج میزد
جای بدش اینجا بود که تهیونگ داشت مستقیم نگام میکرد
تهیونگ : چیزی شده ؟
ا.ت : نه هیچی
بعد تکونی خوردمو خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم
متوجه لبخند ریزی که به این حرکتم زد شدم و بغلش کردم
فردا
با نوری که از پنجره ی اتاق چشمم رو آزار میداد از خواب بیدار شدم
خوابالود یه نگاه به کل اتاق انداختم
تهیونگ اونجا نبود...خیلی نگران نشدم
پاشدم رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم. مسواک زدم و اومدم بیرون
لباس خوابمو با یه شومیز سفید و یه دامن بلند سیاه و کفش سیاه تعویض کردم و موهامم گیس کردم و سوسکیامو حالت دادم
رفتم بیرون و به سمت اتاق تهیونگ حرکت کردم
توی راه یه خدمتکار دیگه جلومو گرفت و گفت
(خ همون خدمتکار)
خ : سلام خانم صبحتون بخیر
ا.ت : سلام صبح تو هم بخیر
خ : ببخشید جساراتا میرین به اتاق رئیس ؟
ا.ت : آره چطور ؟
خ : لطفا بهشون بگین صبحانه آماده ست
ا.ت : خیلی خب
به راهم ادامه دادم و رفتم دم در اتاق
از اونجایی که خیلی عصبانی میشد بدون در زدن برم تو در زدم و منتظر جوابی از طرفش بودم که....
ادامه دارد...
تهیونگ : خیلی قشنگه
ا.ت : چی ؟
تهیونگ : لبخندت
ا.ت : هه بیخیال اونقدرا هم قشنگ نیست
تهیونگ : من میگم هست
ا.ت : خیلی خب...بهرحال مرسی
تهیونگ : دیگه بخوابیم
ا.ت : باشه فقط....
تهیونگ : هوم ؟
ا.ت : نمیخوای لباس بپوشی ؟
تهیونگ : نه چرا ؟
ا.ت : آخه معذبم
تهیونگ : میتونم بهش عادتت بدم
ا.ت : چطوری ؟
بلند شد و منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد
ا.ت : هی..چیکار میکنی ؟
چیزی نگفت و منو توی بغل گرمش غرق کرد
حالا بیشتر مغذب شدم
ا.ت : معنی این کارا چیه ؟
تهیونگ : امشبو که توی بغلم باشی دیگه معذب نیستی
ا.ت : آخه خسته میشی
تهیونگ : اگه قرار بود خسته بشم انجامش نمیدادم
ا.ت : خیلی خب....شب بخیر تهیونگا
تهیونگ : شب بخیر چاگیا
با این حرفش چشمای روهم فشردمو باز کردم
تعجب توی نگام موج میزد
جای بدش اینجا بود که تهیونگ داشت مستقیم نگام میکرد
تهیونگ : چیزی شده ؟
ا.ت : نه هیچی
بعد تکونی خوردمو خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم
متوجه لبخند ریزی که به این حرکتم زد شدم و بغلش کردم
فردا
با نوری که از پنجره ی اتاق چشمم رو آزار میداد از خواب بیدار شدم
خوابالود یه نگاه به کل اتاق انداختم
تهیونگ اونجا نبود...خیلی نگران نشدم
پاشدم رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم. مسواک زدم و اومدم بیرون
لباس خوابمو با یه شومیز سفید و یه دامن بلند سیاه و کفش سیاه تعویض کردم و موهامم گیس کردم و سوسکیامو حالت دادم
رفتم بیرون و به سمت اتاق تهیونگ حرکت کردم
توی راه یه خدمتکار دیگه جلومو گرفت و گفت
(خ همون خدمتکار)
خ : سلام خانم صبحتون بخیر
ا.ت : سلام صبح تو هم بخیر
خ : ببخشید جساراتا میرین به اتاق رئیس ؟
ا.ت : آره چطور ؟
خ : لطفا بهشون بگین صبحانه آماده ست
ا.ت : خیلی خب
به راهم ادامه دادم و رفتم دم در اتاق
از اونجایی که خیلی عصبانی میشد بدون در زدن برم تو در زدم و منتظر جوابی از طرفش بودم که....
ادامه دارد...
- ۱۷۱
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط