به نام آن خدایی که قدرت خیال را به ذهن آدمی اعطا کرد؛ تا
به نام آن خدایی که قدرت خیال را به ذهن آدمی اعطا کرد؛ تا هرکجا و هر زمان که خواستند، به رؤیاهایشان پرواز کنند.
نام داستان: بازگشتِ زمان!
نویسنده: mahdiyeh82 کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: تخیلی
خلاصه:
امروز را در دفترم مینویسم. برای آیندگانم. برای گذشتگانم. برای تمام کسانی که باور ندارند که گذشته، قدرت برگشت را دارد! آری. گذشته میتواند برگردد اگر شرایطش باشد. اگر ذهنت بخواهد.
اگر عمیقاً آرزویش را داشته باشی. میتوانی حتی تا هزار سال هم به عقب برگردی. همهچیز را ببینی. زندگی کنی. تو… میتوانی تغییر بدهی. میتوانی تاریخ را عوض کنی. میتوانی آیندهای دیگر بسازی. بهگونهای که گویی هرگز در ناجوانمردیهای روزگار مدرن زندگی نکردهای. البته… این میان باید شانس خروج از حلقهی زمان را هم داشته باشی. مبادا که در این حلقه، گیر کنی و هرگز بیرون نیایی. حتی اگر خودت بخواهی برگردی.
مقدمه:
میگویند:
گذشته، گذشته.
اما من باور ندارم. تو هم باورش نکن. گذشته اگر گذشته بود، هیچگاه در خاطر من و تو زنده نمیشد.
?
با صدای چکشهای بیرحمانهی پدرم که بیتوجه به زمان و مکان، هرگاه دلش میکشید به بدن محکم آهنپارهها میکوبید، لای دو پلکم را باز کردم. به گمانم امروز هم تعمیرات دارد. به صورتم دست کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. اگر گذاشت امروز تعطیلم را کمی بیشتر از روزهای دیگر بخوابم.
لعنتیای زیر لب گفتم و از تخت پایین آمدم. پرده را کنار زدم و به خیابان خلوت نگریستم. حتی پرندهها هم خوابیده بودند! پوفی کشیدم از اتاق و در پیاش از پلهها پایین رفتم. صدا از زیر زمین میآمد.
داد زدم:
– پدر! خواهش میکنم تمومش کن.
پدر: توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن، کارن!
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نام داستان: بازگشتِ زمان!
نویسنده: mahdiyeh82 کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: تخیلی
خلاصه:
امروز را در دفترم مینویسم. برای آیندگانم. برای گذشتگانم. برای تمام کسانی که باور ندارند که گذشته، قدرت برگشت را دارد! آری. گذشته میتواند برگردد اگر شرایطش باشد. اگر ذهنت بخواهد.
اگر عمیقاً آرزویش را داشته باشی. میتوانی حتی تا هزار سال هم به عقب برگردی. همهچیز را ببینی. زندگی کنی. تو… میتوانی تغییر بدهی. میتوانی تاریخ را عوض کنی. میتوانی آیندهای دیگر بسازی. بهگونهای که گویی هرگز در ناجوانمردیهای روزگار مدرن زندگی نکردهای. البته… این میان باید شانس خروج از حلقهی زمان را هم داشته باشی. مبادا که در این حلقه، گیر کنی و هرگز بیرون نیایی. حتی اگر خودت بخواهی برگردی.
مقدمه:
میگویند:
گذشته، گذشته.
اما من باور ندارم. تو هم باورش نکن. گذشته اگر گذشته بود، هیچگاه در خاطر من و تو زنده نمیشد.
?
با صدای چکشهای بیرحمانهی پدرم که بیتوجه به زمان و مکان، هرگاه دلش میکشید به بدن محکم آهنپارهها میکوبید، لای دو پلکم را باز کردم. به گمانم امروز هم تعمیرات دارد. به صورتم دست کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. اگر گذاشت امروز تعطیلم را کمی بیشتر از روزهای دیگر بخوابم.
لعنتیای زیر لب گفتم و از تخت پایین آمدم. پرده را کنار زدم و به خیابان خلوت نگریستم. حتی پرندهها هم خوابیده بودند! پوفی کشیدم از اتاق و در پیاش از پلهها پایین رفتم. صدا از زیر زمین میآمد.
داد زدم:
– پدر! خواهش میکنم تمومش کن.
پدر: توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن، کارن!
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۸.۶k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.